به گزارش خبرنگار کتاب ایرنا، کتاب «یادگاران، جلد اول» مجموعه خاطرات جانبازان هشت سال دفاع مقدس است، همگی این راویان در نیمه اول سال ۱۴۰۳ زنده هستند. راویان گروهی هستند از بسیجیان قدیمی مسجد که از ۱۶ یا ۱۷ تا ۶۵ سالگی با هم بودند.
نویسنده در گفتوگو با این افراد توانسته کتاب را جمعآوری کند. البته گاه تغییراتی برای خاطرهانگیز شدن محتوا انجام داده که با تایید راویان توانسته به محتوا صادق باشد.
نویسنده هدفش از نوشتن این کتاب را آشنایی نسل جوان و نوجوان با افرادی که از جان خود برای دفاع از وطن گذشتند، اعلام میکند. این کتاب با همه مستندات ارائه میشود و برخی از عکسهای این کتاب که بیشتر آنها رنگی هستند، از وضوح کافی برخوردار نیستند که دلیل این مساله کیفیت عکس اصلی اعلام شده است.
این کتاب با انتشار جلدهای دو و سه تکمیل خواهد شد.
قسمتی از متن کتاب
بلندگوی اسباببازی!
راوی: حسن قویالبنیه
با یکی از دوستان مسجد امام حسن مجتبی(ع) نازیآباد به جبهه اعزام شدیم و ما را به پادگان دوکوهه بردند و از آنجا به گردان حجربن عدی لشکر ۲۷ محمد رسول(الله) فرستاده شدیم. چون جسته کوچکی داشتیم، روابط عمومی و تبلیغات گردان رابه من و دوستم واگذار کردند.
شهید یوسفی که بسیار زیبارو و خوش صدا و هیکل درشتی هم داشت، معاون گردان حجربن عدی و مسئول آموزش بود. یک روز به من و دوستم گفت: بروید تدارکات و بلندگو برای گردان بگیرید که وقتی صحبت میکنم صدایم را همه بشنوند!
با دوستم رفتیم تدارکات و یک بلندگو گرفتیم البته بلندگوی کوچکی بود و فکر کنم طرف به جسته ما نگاه کرد و بلندگویی داد که با هیکل ما تناسب داشته باشد! به هر حال با بلندگو به سمت ساختمان گردان راه افتادیم و با خوشحالی تمام، بلندگو را به شهید یوسفی دادیم. او که بچهها را به خط کرده بود و در حال از جلو نظام، خبردار و بنشین، پاشو دادن به بچهها بود، هنگامی که بلندگو را دست ما دید ابتدا خوشحال شد ولی بعد که صدایش در بلندگو پیچید، همان لحظه به من و دوستم گفت: این اسباببازی چیه رفتید گرفتید؟ صدای خودم که بلندتره!!! (بنده خدا راست میگفت، صدای خودش خیلی بلندتر بود).
به ما دستور داد تا بلندگو را به تدارکات پس بدهیم و هرطور شده یک بلندگوی بزرگتر و قویتر برای گردان بگیریم. با دوستم به تدارکات برگشتیم و موضوع را با مسئول آنجا مطرح کردیم و هر طوری بود مجابش کردیم تا بلندگو را عوض کند! آن بنده خدا هم قبول کرد را به شهید یوسفی دادیم، او با دیدن بلندگوی جدید و بزرگ با خندهای رضایتش را اعلام کرد و گفت: آهان، این شد یه چیزی!
ما دو نفر مرتب به شهید یوسفی و فرمانده گردان غر میزدیم که ما میخواهیم توی عملیات باشیم، ما آمدیم جبهه که برویم خط مقدم، نه اینکه توی پادگان باشیم و تبلیغات کنیم! میگفتیم اگر میخواستیم تبلیغات کنیم، همان تهران میماندیم! روابط عمومی و تبلیغات به درد ما نمیخورد.
پاسخ آنان یکی بود و میگفتند: وقتی گردان بخواهد خط برود، همه با هم میرویم و کسی توی ساختمان گردان نمیماند و شما هم برای همین در آموزشها و رزمهای شبانه شرکت میکنید. خط مقدم، شما هم مانند بقیه در مقابل دشمن خواهید جنگید.
با شنیدن این جواب خیال ما راحت شد و تا روی که با گردان به خط برویم، هم زمان با فراگیری آموزشهای نظامی، عقیدتی و … کار روابط عمومی و تبلیغات گردان را نیز عهدهدار بودیم. (صفحه ۸۵ و ۸۶)
کتاب یادگاران، جلد اول با تالیف حسن قویالبنیه در ۲۴۲ صفحه در قطع رقعی، با شمارگان ۵۰۰ نسخه، در سال ۱۴۰۳ توسط انتشارات نوآوران دانش منتشر شد.
منبع