به گزارش خبرنگار کتاب ایرنا، رمان «خاما» در بخش های غربی ایران نزدیک کوه آرارات اتفاق میافتد. شخصیتهای رمان کُردهایی هستند که گلهداری میکنند و پدر قهرمان داستان رئیس قبیله است و کردها مثل همیشه با رژیم رضاشاه درگیر هستند. در همان زمان، کردهای ایران و ترکیه هر دو با حکومتها درگیرند و حکومتها با هم همکاری میکنند و متفق شدند تا آنها را از پای دربیاورند.
پسربچه ۱۰ تا ۱۲ ساله داستان را تعریف میکند، در بخشی از داستان پسربچه میگوید که هواپیماها حمله و روستا را بمباران کردند که منجر به ویرانی بسیاری از خانهها شد. جوانهای روستا، برادر راوی داستان و دختری(خاما) که مورد توجه این پسر بچه است، لباس جنگ میپوشند و آماده میشوند به کوهها بروند تا بجنگند.
پسرعموی پسربچه در جنگ، جان خود را از دست میدهد و طبق گفتهها خاما دستگیر میشود. سربازها خانهها را خراب و مردم را سوار کامیون میکنند و آنها را به شهرهای نزدیک قزوین میبرند. پسربچه در این روند یک دوست خیالی پیدا و با او مشورت میکند. برادرانش او را به همین دلیل مسخره میکنند و او خانه را ترک کرده و شاگرد کفاش در قزوین میشود. او استعداد خود را در کفاشی نشان میدهد اما روزی میشنود که سردار ارتش میخواهد بیاید و همراه خود دختری را به زندان مرکزی بیاورد.
پسربچه میرود و جلوی ژاندارمری منتظر میمناند، زمانی که سردار را میبیند، از او تعریف میکند، و میتواند اعتماد سردار را جذب کند؛ اما دختر همراه سردار، خاما نیست. وقتی پسربچه همراه سردار به روستایی میرود، زندگی خود را پایهگذاری میکند و داستان شکل میگیرد.
سهگانه «خاما»، «زاهو» و «بیوهکشی» از این نویسنده منتشر شده است و مجموعه داستانهای سهگانه: «قدمبخیر مادربزرگ من بود»، «اژدهاکشان» و «عروس بید» پیش از این از یوسف علیخانی منتشر شده بود.
کتاب با این جمله آغاز میشود:
-همهی عشقها و نفرتها
-برای این بوده که کسی «خاما»یش را پیدا نکرده
یا خاما را دیده و نشناخته
و یا شناخته و نتوانسته به وصالش برسد.
قسمتی از متن کتاب
– از کی یادگرفتی قلابسنگ رو؟
– از احمد. اونم از بابام.
– من اولبار که انداختم، سنگ در رفت توی سرِ خودم خورد.
و سرم درد گرفت. سرم درد میکرد. سرم پرواز میکرد. سرم توی قلابسنگ نشسته بود و دور تنام میچرخید و انگار منتظر بود یکی بندِ دوم فلاخن را رها کند که سرم پرواز بگیرد و بدود بالای سرِآواجیق پرواز کند.
– خاما!
– دهنات ره باز کن!
دهانِ آواجیق باز شده بود و همه خرگوشها رفته بودند توی دلش. حتی دلِ خاما هم سوخت که خرگوشی نمانده بود بزنم که میدانست اول از خودم، گوشتِ کبابشدهاش را به او خواهم داد.
گفتم: «حالال که خرکوش نیست، کبک!»
حالا که خرگوش نبود، دلم کبک میخواست؛ تلخی گوشتاش را میخواستم که روی زبانم بنشیند. حالا که خرگوشها رفته بودند، کبکها هم پر نمیگرفتند از زمینِ و سنگلاخِ همرنگِ پرهایشان.
و خاما نشسته بود بالای سرم.
-کمی بخواب خلیل!
– کمی بخوای خلیل!
این یکی انگار صدای دایه بود که به گریه نشسته بود. از دورها صدای محمد هم میآمد که گریه میکرد. صدای باب هم بود که میگفت:« به اینها نمیشود بگویی کلاه بیارن. میرن و سر میارن.» (صفحه ۱۴۷ و ۱۴۸)
رمان «خاما» نوشته یوسف علیخانی در ۴۴۸ صفحه، با کاغذ تحریر، جلد سخت، قطع رقعی، شمارگان ۵۵۰ نسخه در سال ۱۴۰۳ به چاپ بیستم رسید.
منبع