محمد برای سر بلندی سرزمینش رفت

به گزارش خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، زنان با استعانت از حضرت زینب (س) در فراق همسران و پدران و برادران خود، در پشتیبانی از دفاع مقدس حاضر بودند. آنان همیشه پای ثابت حفظ دین و عزت و شرف بوده‌اند. تاریخ کشور ما پر از حماسه زنانی است که در بحبوحه جنگ دچار سردرگمی و وحشت نشدند و یاد گرفتند چگونه به زندگی ادامه دهند و امیدشان را از دست ندهند. نکته حائز اهمیت در زندگی آنها استقامتی بود که از خود نشان دادند که نباید نامشان در لابه‌لای حوادث گم شود. متنی که در ادامه می‌خوانید روایتی است از زندگینامه جانباز دفاع مقدس «محمد سرافزار» که به قلم «بتول جعفرزاده» که پیش از این در کتاب «اینجا خانه‌اش بود» منتشر شده است. 

محمد برای سر بلندی سرزمینش رفت

روستای زیبا 

هنگام حمله هوایی دشمن، آژیر وضعیت قرمز که به صدا در می‌آمد به شدت مضطرب می‌شدم. به خودم می‌گفتم: خدایا توکل به تو. شوهرم بچه‌ها رو به من امانت سپرده. باید اونا رو سالم تحویلش بدم. در قبال بچه‌ها، احساس مسئولیت می‌کردم. چرا که مرد خانه در اسارت بود و من باید بار زندگی را به دوش می‌کشیدم. اعصابم به تدریج ضعیف شد و در موقعیت‌های پر از استرس به هم می‌ریختم و مریض می‌شدم. نگران آینده بچه‌ها بودم و به محمد هم خیلی فکر می‌کردم؛ بلاخره دست یک دشمن بی‌رحم اسیر بود. گاهی اقوام و آشنایان می‌گفتند: بلاخره می‌تونستی به شوهرت بگی من نمی‌توانم از سه تا بچه نگهداری کنم بهتره نری. نباید برای رفتن او به جنگ رضایت می‌دادی. 

منم می‌گفتم: اما محمد به وظیفه اخلاقی و انسانی‌اش عمل کرد. رفت تا سربلندی این سرزمین رو ببینه. چرا باید مانع او می‌شدم. خیلی‌ها چند شهید تقدیم کرده‌اند. اون برای دفاع از ما رفته و منم باید مقاومت کنم. پشت در حیاط شناسنامه و لباس گرم بچه‌ها و کمی نان را داخل ساک پلاستیکی قرمز گذاشته بودم. تا وضعیت قرمز می‌شد ساک را برمی‌داشتم و به اتاق بچه‌ها سریع از خانه خارج می‌شدیم. گفته بودند مواقع بمباران به جای امن پناه ببرید. ما هم خودمان را به پناهگاهی که در نزدیکی خانه بود می‌رساندیم.

هواپیما‌ها با دود سیاهی در آسمان پیدا می‌شدند. صدای ضد هوایی‌ها بلند بود. رضا با هر تیری که ضد هوایی شلیک می‌کرد، تکانی به خود می‌داد و هراسان به هر طرف نگاه می‌کرد. برای ما مایه دلگرمی بود. ما را دور خودش جمع می‌کرد می‌گفت: نترسید هر چی خدا بخواد همان می‌شه. گاهی پدرم می‌آمد به ما دلداری می‌داد و می‌گفت: جای شما امنه. خونه شما قدیمی و محکمه! اما مریم ذره‌ای ترس در وجودش نبود، مدام می‌گفت: خون ما که از خون شهدا رنگین‌تر نیست. یا می‌گفت: پدرم مقابل دشمن ایستادگی کرده، جلوی گلوله دشمن سینه سپر کرده. پدرم جنگیده و تن به اسارت داده تا ما با ذلت زندگی نکنیم. 

یکی دو تا از همسایه‌های حزب‌الهی، مریم را تحسین می‌کردند. با این حال عده‌ای ناآگاه گاهی زخم‌زبان می‌زدند و آزرده‌مان می‌کردند. وقتی کمی شاد بودم و می‌خندیدم، حرف‌هایی می‌گفتند که دلگیر می‌شدم و با کنایه‌هایشان دلم را می‌سوزاندند. روز‌های سخت در فراق محمد به دشواری سپری می‌شد. بچه‌ها مدام سراغ پدرشان را از من می‌گرفتند. در هر لحظه از زندگی جای خالی او محسوس بود. از این که محمد نمی‌توانست بزرگ شدن تدریجی بچه‌هایش را ببیند؛ غمگین بودم. مراد، کوچک‌تر از بقیه بود و زیاد برای پدرش بی‌تابی می‌کرد. آنقدر به مراد وعده سرخرمن برای آمدن پدرش داده و گفته بودم که پدرت سال بعد میاید او دیگر صبرش سر آمده بود. مدام ار ما سؤال می‌کرد: کدوم سال پدرم میاد تا اونو ببینم؟ 

من از مدت‌ها قبل دچار بیماری اعصاب بودم سرم مدام درد می‌کرد. دست‌و‌دلم به کار نمی‌رفت. تا اینکه در خواب سکته قلبی خفیفی کردم. آن شب نازی خانم و بچه‌هایش مهمان خانه ما بودند. بی خبر از اتفاقی که شب گذشته برای من افتاده است صبح قبل از بیدار شدن ما از خواب به خانه‌شان برگشته بودند. پدرم صبح برای سرکشی به خانه ما آمده بود، متوجه شد حالم خوب نیست. با دیدن حال‌و‌روزم، به همراه رضا مرا سریع بیمارستان برد. دکتر بعد از معاینه من چند کلمه‌ای بیرون اتاق با پدرم خصوصی صحبت کرد. من هم از داخل مطب کمابیش حرف‌ها را شنیدم. دکتر می‌گفت: برای دور ماندن از فضای شهر و بمباران، بهتره اونو به جای امنی در حوالی تهران ببری. دکتر خیال می‌کرد حال من با تغییر آب‌و‌هوا بهتر می‌شود در حالی که من اصلا در فکر گردش و این چیز‌ها نبود. روحیه سابق را هم نداشتم. 

به هر زحمتی که بود با آن حال زار و نزار کار‌های خانه را انجام می‌دادم. تلویزیون هم مدام خبر از حمله موشکی می‌داد و همین اضطراب و استرس مرا بیشتر می‌کرد. عده‌ای به روستا‌های اطراف رفته بودند. زادگاه نیاکان ما طالقان بود؛ اما آنجا را هرگز ندیده بودیم. پدرم وقتی خیلی کوچک بود به تهران آمده بود. پسر عمویش آقا رشید به اتفاق دو دختر و شش پسرش در یکی از روستا‌های اطراف طالقان زندگی می‌کردند. آقا رشید این اخبار را می‌شنید و کمابیش در جریان بمباران‌ها قرار داشت. از پدرم خواست که در این وضعیت در شهر نمانیم. چند روزی به روستا برویم و تا عادی شدن اوضاع مهمان آنها باشیم.

پدرم هم در جواب پسرعمویش گفت: خودت که می‌دونی نمی‌تونم کارم رو تعطیل کنم، اما گلاب و بچه‌هایش رو چند روزی روستای شما می‌آرم. هفته بعد چمدان را با کمی لباس بستم و آماده رفتن شدیم. پدرم ساعت ده صبح دنبال ما آمد. سوار اتوبوس شدیم و به سمت روستا راه افتادیم. جاده‌ها خاکی و پرپیچ‌وخم بود. یکی دو ساعت در راه بودیم. بعدظهر به روستا رسیدیم. زمستان بود و هوا سرد. گاه هوا ابری بود گاه برف می‌بارید. فکر می‌کنم آذر ماه بود. لباس گرم پوشیده بودیم. با استقبال گرم آقا رشید و همسرش لاله مواجه شدیم. خانه آنها شامل یک حیاط بزرگ و یک ساختمان دو طبقه بود که در طبقه پایین یک اتاق قرار داشت که در آنجا هم فرش می‌بافتند و هم غذا می‌پختند؛ اما طبقه بالا اتاق مهمان بود. من و بچه‌ها وسایل را آنجا گذاشتیم. قرار شد تا روزی که اوضاع شهر آرام نشده، در روستا با آنها زندگی کنیم. 

چند ساعتی را کنار آنها به صحبت درباره جنگ گذراندیم. عصر پدرم می‌خواست برگردد، اما چون روز‌ها کوتاه بود هوا زود تاریک می‌شد آقا رشید اجازه نداد پدرم برگردد شب را ماند و فردا صبح برگشت. صبح روز بعد از خواب که بیدار شدیم پیش لاله و بچه‌هایش رفتیم. وسعت طبقه پایین دو برابر طبقه بالا بود آنجا را هم با بخاری نفتی گرم می‌کردند. پسر ارشد خانواده خدمت سربازی رفته و کوچک‌ترین پسر، با مراد هم سن بود. دو تا دخترش هم با مریم و حدیث هم‌سن بودند. بچه‌ها خیلی زود با هم صمیمی شدند. لاله خانم لحن ملایمی داشت و با من و بچه‌ها با مهربانی حرف می‌زد و مدام به من می‌گفت: خیلی خوشحالم که خانه ما مهمان هستین. 

او در طبقه پایین خانه در تنور نان می‌پخت. از شیر دام‌ها پنیر و ماست درست می‌کرد. تعداد زیادی خروس، مرغ و جوجه در قفس داشت. مرغ‌ها هم هر رو تخم می‌گذاشتند. گاهی بچه‌ها در وطبخ دور لاله خانم جمع می‌شدند و بیرون آمدن جوجه‌ها از تخم‌هایشان را تماشا می‌کردند. آقا رشید از پانصد گوسفند و شش گاو مراقبت می‌کرد و یک اسب قهوه‌ای و یک اسب سفید بزرگ داشت که برای رفتن به جا‌های دور از آنها استفاده می‌کرد. پسرعمو، دختر‌ها و مراد را گاهی سوار اسب می‌کرد. مراد اصلا نمی‌ترسید. حوصله دختر‌ها در ده سر نمی‌رفت آنجا را دوست داشتند. 

شهر مدام بمباران می‌شد و اکثر از شهر به منزل اقوامشان آمده بودند. دختر‌ها بیشتر دوستانشان را در منزل اقوامشان می‌دیدند. با هم در مدرسه درس می‌خواندند و کنار دوستانشان بودند. مدرسه به خانه نزدیک بود دختر‌ها به همراه بچه‌ها پیاده به مدرسه می‌رفتند برایشان فضای روستا تازگی داشت. از این که برخلاف شهر، با پای پیاده و بدون سوار شدن به سرویس مدرسه می‌رفتند، ذوق‌زده بودند. در روستا به ما خیلی خوش گذشت. پدرم هر هفته به دیدن ما می‌آمد. در آن مدت خبری از جنگ نداشتیم. چند بار به لاله خانم گفتم: رادیو رو روشن کنین تا به اخبار گوش بدیم. اما او گفت: رادیوی ما شهر رو نمی‌گیره. تلویزیون ما خراب شده. به چه درد می‌خوره از اخبار باخبر بشی. بهتره چند روزی که کنار ما هستی، آسوده باشی. 

در آن مدت از حمله موشکی و بمباران بی‌خبر بودیم. پسرعموی پدرم زمین کشاورزی پر محصولی داشت که تابستان‌ها در زمینش کشاورزی می‌کرد خیلی دلم می‌خواست هوا گرم بود و به تماشای زمین می‌رفتم؛ اما زمستان بود و روستا پوشیده از برف! در آن سرمای سخت نمی‌شد برای تماشای درخت‌ها از خانه بیرون رفت. موقع دلتنگی گاه به خانه همسایه‌ها می‌رفتیم. دور هم می‌نشستیم. کم‌کم به مدد دارو‌ها کمی حالم خوب شد. دوباره به تهران برگشتیم. عید بود و بوی خاک باران خورده باغچه برایم دلچسب؛ اما دلتنگ بودم. توی حیاط روی زیلویی می‌نشستم و ساعت‌ها بازی بچه‌ها را تماشا می‌کرد، به آینده آنها می‌اندیشیدم. با خودم می‌گفتم سه فرزندم را چگونه بزرگ کرده و به جامعه تحویل خواهم داد. 

هر چند می‌دانستم حامی خوبی مثل پدرم دارم که نمی‌گذارد به من و بچه‌ها سخت بگذرد؛ اما یاد دوری از محمد آرامم نمی‌گذاشت. دوست داشتم قد کشیدن بچه‌ها و بزرگ شدن تدریجی آنها را می‌دید. به روز‌هایی فکر می‌کردم که محمد خانه بود با چه شوقی ساعت شش صبح سر کار می‌رفت ظهر می‌آمد. آن وقت‌ها که مریم کوچک بود چقدر خوب از او مراقبت می‌کرد. کاش آن روز‌ها تمام نشده بود. یادم می‌افتاد که هر غذایی می‌پختم تشکر می‌کرد. بسیار خوش‌رفتار و ملایم بود. ما هرگز با هم دعوا نمی‌کردیم. مدام به روز شیرین عروسی‌ام فکر می‌کردم؛ اما حالا چه فایده محمد اسیر شده بود و از آن روز‌ها جز خاطرات، چیزی باقی نمانده بود. آنقدر توی حیاط می‌نشستم تا هوا تاریک می‌شد. به اتاق بر‌می‌گشتم. 

شب‌ها چشم‌هایم را می‌بستم، اما بیشتر از چند ساعت نمی‌توانستم بخوابم. دوباره به حیاط می‌رفتم نور ماه باغچه را روشن می‌کرد. نگاهم را به درخت‌ها می‌دوختم. همش یاد محمد بودم که دست دشمن اسیر بود شاید گرسنه بود، شاید تشنه بود! هر موقع به قبرستان می‌رفتم از مردی که کنار قبر‌ها قرآن می‌خواند می‌خواستم برایم استخاره کند او می‌گفت: نیت تو بعد زمان طولانی برآورده می‌شه. پدرم می‌گفت: گلاب غصه نخور به فکر سلامتی خودت و بچه‌ها باش. مطمئن باش محمد سالم و سلامته و روزی برمی‌گرده. یک روز دختر‌ها با چشم گریان از مدرسه آمدند. گفتند: پدر ما از دنیا رفت. خیال کردم اتفاقی برای محمد افتاده گفتم: آخه پدرتون که عراقه. شما از کجا خبردار شدین؟ با چشمانی بی‌قرار و گریان گفتند: پدر اصلی ما، حضرت امام دیشب فوت کرده برای حضرت امام (ره) در مسجد سالار مراسم باشکوهی برگزار شد. تمام خانواده‌های شهدا حضور داشتند. ما هم به همراه پدرم رفتیم.

انتهای پیام/ 161


منبع

درباره ی nasimerooyesh

مطلب پیشنهادی

درگیری لفظی ترامپ و زلنسکی در کاخ سفید

به گزارش گروه بین‌الملل دفاع‌پرس، کاخ سفید به صحنه‌ای از تحقیر تمام‌عیار ولودمیر زلنسکی رئیس …

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ