به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا کتاب شاگرد کلاس هشتم روایت داستانی زندگی سیدعلیرضا جوزی به قلم فاطمه بگزاده به همت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تهران و سپاه حضرت سیدالشهدا(ع) از سوی انتشارات دهم در ۱۶۵ صفحه منتشر شده است.
شهید جوزی در نهم آبان ۱۳۵۲، در شمیرانات چشم به جهان گشود. پدرش سیدابوالقاسم، تعمیرکار دوچرخه بود و مادرش، زهرا نام داشت. او تا سوم راهنمایی درس خواند و سپس به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و سرانجام در اول مرداد ۱۳۶۷ که آخرین روزهای جنگ بود، کامیون حامل رزمندگان در منطقه عملیاتی جاده اهواز- خرمشهر در سه راهی کوشک در محاصره تانک های بعثی قرار گرفت و با گلوله یکی از تانک ها، چهار نفر از رزمندگان که همگی سادات بودند، به فیض شهادت رسیدند. سید علیرضا جوزی هم یکی از آن ها بود. مزار او در گلزار شهدای چیذر است و برادرش سیدبهروز نیز از شهدای دفاع مقدس است.
نویسنده در کتاب شاگرد کلاس هشتم، زندگی این شهید نوجوان را در سه فصل بوی شرجی، از جنس رنگین کمان و یک آسمان باران با قلمی روان به تصویر کشیده و تلاش کرده تا میان نسل دهه هشتادی با نسل دوران دفاع مقدس ارتباطی عاطفی و معنوی ایجاد کند. بگزاده در مقدمه نوشت: در عصری که نوجوانان با تاثیرپذیری از فرهنگ غرب در جنگ نرمی که دشمن فراهم نموده، تلفات می دهند، سِیر کردن در زندگی شهدای نوجوان، خود چراغی است برای روشن نمودن راه نوجوانان امروز. (صفحه ۷)
وی افزود: پیمودنی راه شهدا دری است رو به فهمیدن و فهمیده شدن تا نوجوان درک کند برای امنیت این کشور چه انسان هایی از جان خود گذشتند تا ایران همچنان پاینده و سربلند بماند و بر تارک همیشه جهان بدرخشد… زندگی شهدای نوجوان، خورشیدی است بر آسمان نسل امروز تا روشنی ببخشد بر تاریکی راهی که دشمن می نمایاند. شهید سیدعلیرضا جوزی از همان نسل دیروز است که می تواند روشنی بخش این راه باشد. (صفحه ۸)
در بخشی از کتاب می خوانیم:
سعید با تعجب نگاهی به آقای موحد می کند: یعنی دانش آموزا هم رفتن جبهه و جنگیدن؟
علی جواب می دهد: بله اما دانش آموزای هم سن و سال ما نه، حتما دبیرستانی بودن.
آقای موحد لبخندی می زند: نه بچه ها؛ اتفاقا خیلی از دانش آموزا هم سن و سال شما بودن، شاید هم کوچکتر از شما. ما دانش آموز شهید دوازده سیزده ساله هم داریم.
شروین که ذهنش پر از سوال شده، می گوید: «ای بابا آقا، چه چیزایی می گین. آخه یه دانش آموز این سنی مگه می دونست اسلحه چیه؟ مگه جنگ رو می شناخت؟»
آقای موحد آه بلندی می کشد: «بچه ها باید بدونین هیچ کس رو به زور جبهه نبردن. فرماندهان ما مخالف اومدن نوجوونا به جبهه بودن. اونا به خواست خودشون می اومدن. حالا بهتره بریم اردوگاه شهید مسعودیان تا کمی استراحت کنیم، بعدشم برای بازدید از جبهه جنوب آماده بشیم». (صفحه ۲۹)
حاج آقا خادم وارد جلسه شد. هنوز خستگی راه در نکرده، به او خبر دادند: صدام قطعنامه ۵۹۸ رو نپذیرفته و با یه حمله بزرگ تونسته از سمت جنوب تا جاده اهواز خرمشهر پیشروی کنه. دشمن حتی کلی از منطقه رو به تصرف خودش درآورده. حالا که خوشبختانه نیروهای تیپ شما اینجا هستن، سریع اعلام کنین که برای مقابله با دشمن آماده بشن. به اونا سلاح و مهمات بدین و وقت رو تلف نکنین. همین امشب خودتون رو به اردوگاه کوثر برسونین. نباید اجازه بدیم دشمن بیشتر از این جلو بیاد.
خبر، خبر تکان دهنده ای بود. باید هرچه زودتر فرمان اجرا می شد اما حاج آقا خادم یادش آمد خیلی از نیروها تسویه کردند و به خانه های شان برگشتند. از اتاق رفت بیرون و توی محوطه چشم چرخاند. با دیدن پیک تیپ، او را صدا زد و گفت «من باید توی ستاد بمونم تا برای رفتن به اردوگاه کوثر یک سری هماهنگی انجام بدم. شما سریعا خودتو برسون به مقر دز به فرمانده گردانا بگو تا من برسم، نیروهایی که توی شهر هستن و هنوز نرفتن رو جمع کنن و به داخل اردوگاه بیارن. امشب می خوایم بزنیم به دل دشمن.(صفحه ۱۰۶)
منبع