خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: قسمت اول مصاحبه با امیر جانباز خلبان یدالله واعظی همزمان با هفته دفاع مقدس منتشر شد. در قسمت اول به توطئهها و پاکسازیهای پیش از آغاز جنگ، روزهای شروع جنگ، ماموریتهای اولیه خلبانهای شکاری و ترابری هوانیروز، ماموریتهای پیش از جنگ و نبرد با ضدانقلاب در کردستان و … پرداخته شد.
دومینقسمت از گفتوگو، به اتفاقاتی مانند شهادت شهیدان احمد کشوری و علیاکبر شیرودی، چگونگی ورود واعظی به هوانیروز، فعالیت نفوذیها در نیروی هوایی، هوانیروز و ارتش برای از بینبردن اینبازوی نظامی برای دفاع از کشور، درست یا غلطبودن برخی اعدامهای اول انقلاب و … اختصاص دارد.
مشروح اولینقسمت گفتوگو با امیرْ واعظی در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است؛
در ادامه مشروح قسمت دوم گفتوگو با اینخلبان را میخوانیم؛
* جناب واعظی تا پیش از شهادت شمشادیان برای شما مجروحیت یا سانحهای رخ نداد؟
روز ۱۴ خرداد ۱۳۵۷ یکسانحه داشتم. یک پرواز معمولی بود. اردیبهشت ۵۷ اسمم آمد که باید بروی دوره تست پایلوت ببینی. به اصفهان رفتم. امتحان زبان، فنی و پروازی داشت. در امتحانها قبول شدم و گفتند برو آخر خرداد بیا که دوره شروع شود. به کسانیکه تازه خلبان یکم میشدند، خلبان یکمهای قدیمی را بهعنوان کمک میدادند که پرواز کنند و راه بیافتند. با همینرویکرد محمدعلی قائمی را که تازه خلبان یکم شده بود به من دادند. ایشان قبل از شروع جنگ استعفا داد و رفت. نماند.
* نخواست با سیستم کار کند؟
آدم مومنی بود و مشکلی نداشت ولی رفت و وارد کارهای تجاری شد. اهل قم بود.
در آنمقطع در آبدانان، سنقر و آنجاها پرواز میکردیم. فاند ایریا میکردیم. یعنی جایی را پیدا میکردیم و مینشستیم. بعد هم دوباره بلند میشدیم و پرواز میکردیم. من کارم را انجام دادم و گفتم ممد حالا تو برو بنشین. او هم اقدام کرد برای نشستن.
برای فرود باید زاویه مناسب، سرعت و ارتفاع را متناسب با هم کم کنند. کمی اینطرف آنطرف شود، نشستن مشکلساز میشود. متاسفانه نتوانست زاویه مناسب را تنظیم کند و نیرو کم آمد. پاور داد و کارلکتیو را کشید بالا ولی کم آورد و خوردیم زمین. در اینسانحه ستون فقراتم ترک برداشت و به همیندلیل دو سال پرواز نکردم. این بود که از خرداد ۵۷ تا خرداد ۵۹ پرواز نکردم و مسئول یکنواختی گروهان و گردان و مسئول ترمینال بودم.
* پس در کردستان پرواز نداشتید.
بله. از اول خرداد ۵۹ بود که دوباره پرواز را شروع کردم.
* یک برگشت به گذشته بزنم. متولد چه سالی هستید؟
۱۳۳۶
* چهسالی وارد ارتش شدید؟
۱۳۵۴
* مستقیم به هوانیروز رفتید؟
بله. هوانیروز قبلاً تشکیل شده بود ولی آنموقع اوج کارش بود و مستقیم استخدام میکرد. در پادگانی که مرکز آموزشهای نیروی هوایی بود کنکور دادیم.
* تهران؟
بله.
* مقیم تهران بودید؟
خیر از شهر صایین قلعه زنجان رفتم. نزدیک ۴۰۰ نفر استخدام شده بودند که در فارغ التحصیلی ۲۰ نفر شدیم. خیلیها ریزش کردند.
امیر خلبان یدالله واعظی در جوانی و سالهای جنگ
* پس اول برای هواپیما اقدام نکردید و اینطور نبود که وا بخورید و بخواهید بروید رسته هلیکوپتر.
با کشوری در آموزش آشنا شدم. او کمی از من جلوتر بود. شیرودی چندماه بعد از من آمد. در آموزش همدوره پروازی نبودیم. (حسن) خدابندهلو و (مصطفی) سلیمانی، هم بودند. (رحیم) پزشکی هم بود که در ماموریت آخر شهید کشوری، کمکش بود بله از اول مستقیم هلیکوپتر را انتخاب کردم. بعد ۴ ماه دوره نظامیگری داشتیم. که دوماهش در در پادگان فرحآباد انتهای خیابان پیروزی (الان اسمش صفر یک است) بود و دوماه هم در پادگان لشگرک. بعد رفتیم اصفهان. در اینفواصل کلی امتحان از زبان و کلاسهای زمینی میگرفتند. بعد وارد پایگاه اصفهان شدیم و دورهها را پشت سر گذاشتیم. آنجا کلاسبندی داشت. نمرههای بالاتر در کلاسهای اِی و بی و سی و … تقسیمبندی میشدند. هر هفته امتحان هم میگرفتند. آنجا رتبه اول زبان شدم. اول با ۲۰۶ جت رنجر پرواز کردیم. ۱۱۰ ساعت با اینهلیکوپتر و بعد ۱۰۰ ساعت با ۲۰۵. بعد رفتیم برای هلیکوپتر تخصصی و دوباره امتحان گرفتند.
* ایندو عمومیتر بودند.
بله رتبههای یکم تا دهم را میفرستادند کبرا. رتبهام را از یک تا ده یادم نیست ولی رفتم کبرا.
* از همدورهایهایتان هم میگویید. با شمشادیان و شیرودی در آموزش آشنا شدید یا نه؟
با کشوری در آموزش آشنا شدم. او کمی از من جلوتر بود. شیرودی چندماه بعد از من آمد. در آموزش همدوره پروازی نبودیم. (حسن) خدابندهلو و (مصطفی) سلیمانی، هم بودند. (رحیم) پزشکی هم بود که در ماموریت آخر شهید کشوری، کمکش بود. خیلیهای دیگر هم بودند که یادم نیست. بعد هم تقسیم شدیم و کرمانشاه افتادیم. در ادامه هم نتوانستم دوره تست پایلوت را بروم.
* به خاطر آنسانحه.
بله. دوسال نتوانستم پرواز کنم و بعد هم شروع جنگ بود.
* برای دوره آموزشی خاصی به آمریکا نرفتید؟ همه دورهها در ایران بود؟
قرار بود بعضی از تخصصیها را برویم آمریکا ولی انقلاب شد.
* یکماجرای جالب به نظرم رسید. در شهادت شهید کشوری هم کمکش شهید نشد…
بله. رحیم پزشکی زنده است.
* مثل شما؛ در ماجرای شما هم شمشادیان که خلبان است شهید میشود و شما میمانید.
روز ۱۵ آذر ۵۹ که کشوری شهید شد، با هم بودیم. روز قبلش هم در میمک با هم پرواز کرده بودیم. آنروز هم قرار بود با من پرواز کند. چون در بریفینگ تقسیم میکردند و قرار بود من و او با هم پرواز کنم. رفتم داخل هلی کوپتر نشستم. قبل از پرواز کروچیف طبق چکلیست خودش از هلیکوپتر بازدید و همهچیز را آماده میکند. خلبان هم باید طبق چکلیست بازدید انجام دهد. من رفتم بهعنوان کمک کشوری توی کابین نشستم. داشت استارت میزد که رحیم بدو بدو آمد. «یدالله بیا پایین من میخواهم بروم.» گفتم بابا من میخواهم بروم. شاید اینعلاقهای که بچهها برای دفاع از مملکت داشتند الان خندهدار بیاید. ولی داشت بهزور مرا میکشید پایین! شهید کشوری گفت «یدالله جان ظاهراً قسمت است با رحیم برویم! برو پایین!»
من رفتم بهعنوان کمک کشوری توی کابین نشستم. داشت استارت میزد که رحیم بدو بدو آمد. «یدالله بیا پایین من میخواهم بروم.» گفتم بابا من میخواهم بروم. شاید اینعلاقهای که بچهها برای دفاع از مملکت داشتند الان خندهدار بیاید. ولی داشت بهزور مرا میکشید پایین! شهید کشوری گفت «یدالله جان ظاهراً قسمت است با رحیم برویم! برو پایین!» یکساعت بعدتر بود که هلی کوپتر نجات آمد. در تنگه قوچعلی مستقر بودیم. رسکیو نشست و (محمود) محمدی مهرآبادی خلبانش و کمکش یادم نیست. آمدند پایین؛ خیلی ناراحت و گرفته. پرسیدم چه شده؟ گفت «احمد رفت.» یعنی چه احمد رفت؟ «شهید شد.»
* پیکرش را نیاورده بودند؟
نه. گفتم خب چه شد؟ گفت والا مانده در تنگه بینا. رحیم (پزشکی) مجروح است و در بیمارستان.
با مشهدی که خلبان کبرا بود دوتا ۲۱۴ برداشتیم و با نیروهای محلی رفتیم به دشتی که قسمت شمالی تنگه بیناست. اسمش یادم نیست. آنجا در درهای فرود آمدیم و از هر هلیکوپتر یکی از خلبانها با محلیها رفتند. کشوری با مشهدی خیلی دوست بود. محلیها دوتا لندرور آوردند. بعد جنازه را آوردند. سوخته بود. زغال شده بود.
* خودتان دیدید؟
بله. ۷۰ هشتاد سانت زغال شده بود. هواپیما او را زده بود. بعد از زمینخوردنشان، رحیم پزشکی یا خودش موفق شده بود در را باز کند یا اینکه در بر اثر ضربه باز شده بود. بههرحال موفق شده بود سینهخیز خودش را بکشد کنار و از هلیکوپتر فاصله بگیرد. کشوری هم یا بیهوش بوده و سوخته یا همانلحظه اول برخورد به شهادت رسیده است.
* در یکبرنامه تلویزیونی درباره شهید شیرودی همراه خواهرش…
خبر دارید که بیمارستان آتش گرفت و خواهرش زهرا شیرودی فوت کرد.
* نه! واقعاً؟
در تیرماه ایناتفاق افتاد. کنگره بزرگداشت شهدای هوانیروز در هتل پارستان آزادی ایشان را دیدم.
* نمیدانم اینخواهر شهید شیرودی بوده یا خواهر دیگرش. ولی در برنامه صحبت این بود که شیرودی را از پشت زدهاند.
خودیها زدند.
* اینخودیها چه کسانی بودند؟ و این گلوله، دوشکا بوده، کلاش بوده، ژسه بوده، چه بوده؟
خیر. ۵۷ بوده است.
* یعنی با ضدهوایی!
نه. با تیربار کالیبر ۵۰ زده بودند. از پشت به او خورده و ریهاش را ترکانده بود.
* آیا فرد شلیککننده اشتباه کرده یا نفوذی بوده است؟
الان میگویم. یک استوار نیروی زمینی اینماجرا را تعریف کرده است. [با تلفن همراه شماره میگیرد.]
* یعنی عراقیها شیرودی را نزدهاند.
من هم نمیدانستم. اینآقایی که دارم شمارهاش را میگیرم به من گفت. اسمش احد خراسانی است.
[مکالمه ترکی. گوشی را به من میدهد]
* آقا سلام عرض شد. من ترک هستم ولی ترکی بلد نیستم.
واعظی: فرزند ناخلف است.
* [خنده]
خراسانی: سلام علیکم.
* آقا درست است شهید شیرودی از پشت هدف قرار گرفته و خودیها او را زدهاند؟
والا ما رفته بودیم یکقبضه توپ را با ۲۱۴ جابهجا کنیم. آنجا یکاستوار نیروی زمینی بود که ایشان گفت. تعریف میکرد که نیروهای زمینی خودمان اشتباهی زدهاند. من نبودم و ندیدم ولی ایشان اینطور گفت. خدا میداند. ایشان گفت نیروهای خودی اشتباه زدند.
* یعنی اینطور نبوده منافقین یا نفوذیها زده باشند!
ممکن است. امکانش هست.
* با کالبیر ۵۰ زدهاند.
بله ۹۰ درصد. آنموقع اینطور گفتند.
* بالاخره اینهم روایتی است.
واعظی: که احتمالش زیاد است. [مکالمه ترکی. تلفن را قطع میکند] ایشان کروچیف ۲۱۴ بوده است.
* قبل از آنکه به ماموریت آخر شما برسیم، کمی هم به آنصحبتی که درباره کودتای نقاب داشتیم، بپردازیم. به نظرم رسید صحبتهای شما هم شبیه مواضع خلبانهای نیروی هوایی است که آن را توطئهای از بیرون میدانند.
بله. وقتی تاریخ را بخوانید میبینید از وقتی رژیم بعث در عراق روی کار آمد، میگفت خوزستان برای ماست. ربطی به انقلاب هم ندارد. صدام از اول اینحرف را میزد. چون عراق دسترسی زیادی به خلیج فارس نداشت و فقط بصره بود که از طریق یک آبراه به خلیج میرسد. به همین دلیل میخواست خوزستان را بگیرد. میگفت اینمنطقه چون عربنشین است، برای ماست. هروقت حس میکرد حکومت مرکزی ضعیف است، اقدام میکرد. بعد از انقلاب هم که دیدیم قرارداد ۱۹۵۷ الجزایر را پاره کرد. من اینصحنه را در منطقه از کانال تلویزیون خود عراقیها دیدم. بعد از اینکار گفت ما آنموقع که قرارداد را امضا کردیم، ضعیف بودیم و مجبور شدیم اینقرارداد را قبول کنیم. چه در ایلام، چه در سرپل ذهاب تلویزونِ آنطرف را راحتتر از تلویزون خودمان میگرفتیم.
از دیدگاه نظامی هم درست میگفت. نخندیم به او! چون پدر ارتش و نیروی زمینی را در ایران درآورده بودند. داغان کرده بودند. نصف سربازها رفته بودند. به همیندلیل مجبور شدند اول جنگ منقضیها را به خدمت فرا بخوانند. تخصصها را جابهجا کرده بودند. پیاده را فرستاده بودند تانک و نیروی تانک را فرستاده بودند پیاده. دیگر اینکه حدود ۱۴ هزار و خردهای از بهترین و زبدهترین فرماندههان را به نام پاکسازی اخراج کرده بودند. نظر خود من این است که اینها توطئه بود خلاصه صدام گفت سه روزه میآیم اهواز و بعد میآیم تهران. به طور نمادین هم یک توپ را به سمت ایران شلیک کرد. بعد که خبرنگار آمد با او مصاحبه کند، گفت «برو سه روز دیگر در اهواز و یک هفته دیگر در تهران بیا مصاحبه کن!»
از دیدگاه نظامی هم درست میگفت. نخندیم به او! چون پدر ارتش و نیروی زمینی را در ایران درآورده بودند. داغان کرده بودند. نصف سربازها رفته بودند. به همیندلیل مجبور شدند اول جنگ منقضیها را به خدمت فرا بخوانند. تخصصها را جابهجا کرده بودند. پیاده را فرستاده بودند تانک و نیروی تانک را فرستاده بودند پیاده. دیگر اینکه حدود ۱۴ هزار و خردهای از بهترین و زبدهترین فرماندههان را به نام پاکسازی اخراج کرده بودند. نظر خود من این است که اینها توطئه بود.
* و نقاب هم بخشی از این توطئه بود…
توطئهای که صدام حمله و خوزستان را از ایران جدا کند. یک عده آگاهانه و عدهای هم ناآگاهانه در اینماجراها دست داشتند. مرتب اخراج میکردند. به امام نامه نوشتیم که «اماما! دارند ارتش را از بین میبرند.» که ایشان گفتند ارتش باید بماند. ایشان پیگیری کردند و جلوی اخراج و پاکسازیها را گرفتند.
* این نامه از طرف چهکسانی بود؟
خودمان.
* هوانیروز؟
خلبانها فنیها پرسنل.
* پایگاه کرمانشاه؟
بله.
* فقط پایگاه شما نامه نوشت؟
این را نمیدانم ولی ما نوشتیم. با دفتر امام هم ارتباط داشتیم و نامه را رساندیم. امام طوری نبود که نسنجیده کاری کند. ایشان از مسائلی که ابتدا رخ دادند اطلاع نداشت. اعدام هم بود ولی زیاد نبود. مثلاً جهانبانی هم اعدام شد. کاری به درست و غلطش ندارم…
* اینسوال را از خلبانهای نیروی هوایی کردهام. اجازه بدهید از شما هم بپرسم که قصه نادر جهانبانی را چهطور میبینید؟
او در جریان انقلاب کاری نکرده بود؛ مثل کاری که اویسی و فلان و فلان کرده بودند. یعنی مستقیم برای کشتار مردم دستور میدادند. کشتار بوده ولی حجمش اینهمه بالا نبوده است. در ارتش، خیلی آدم مومن داشتیم. به خدا یادم هست پیش از انقلاب و در سالهای ۵۲ و ۵۳، چه در هوانیروز، چه نیروی هوایی خیلیها بدون وضو پرواز نمیکردند. خدا شاهد است. خبر دارم که میگویم. میگفتند ما به خدا نزدیکایم. اگر بناست سقوط کنیم با بدنی که وضو دارد سقوط کنیم. اینها چهطور میتوانند جنایت کنند و آدم بکشند؟ کسان دیگری اینکارها را کردند.
* پس اعدام نادر جهانبانی را اشتباه میدانید چون کاری انجام نداده بوده است؟
بله. من نمیگویم چرا؟ تاریخ انقلابهای جهان را بخوانید.
* یعنی این اتفاقات هم در آن شرایط رخ دادهاند.
چندماه بعد از اعدام پروندهاش دست آقای خلخالی میرسد و ایشان برایش ۳ ماه زندان میبُرَد. بعد به او عنوان شهید دادند. یعنی خلخالی هم اعدامش نکرده بود که بگویند کار او بوده است. کار افراد دیگری بود. اینخلبان طرفدار انقلاب بود ولی اعدام شد! به درست و غلط ماجرا کاری ندارم چون عدهای از انقلابیون هم گفتند اگر اینها بمانند هر آن امکان کودتا وجود دارد و ممکن است ارتش را علیه انقلاب بشورانند. شاید با اینفکر اعدام کردند ولی جهانبانی اصلاً در کشتار مردم دست نداشته است. نمیدانم چرا اعدام شد؟ آیا حرفی زده بود؟ آیا طرحی شبیه کودتای نقاب داشته؟ یا هرچه… ولی تاریخ انقلاب فرانسه را بخوانید، روسیه را بخوانید… در شوروی ۲۰ میلیون نفر را اعدام شدند.
* در انقلاب فرانسه خیلیها بهاسم آزادی اعدام شدند.
در انقلابها خشک و تر با هم میسوزند. خلبانی داشتیم که اعدام شد اسمش را یادم نرفته…
* هوانیروز یا نیروی هوایی…
هوانیروز. اتابکی بود یا چه بود یادم نیست….. چندماه بعد از اعدام پروندهاش دست آقای خلخالی میرسد و ایشان برایش ۳ ماه زندان میبُرَد. بعد به او عنوان شهید دادند. یعنی خلخالی هم اعدامش نکرده بود که بگویند کار او بوده است. کار افراد دیگری بود. اینخلبان طرفدار انقلاب بود ولی اعدام شد!
* مسعود کشمیری که دفتر نخستوزیری را منفجر…
اینها نفوذی بودند دیگر.
* … در خیلی از اعدامها و پاکسازیهای اول انقلاب به ویژه نیروی هوایی…
دست داشته است؛ همینطور چریکهای فدایی خلق، سازمان منافقین که بدتر از همه بودند. اینها صحنهگردانی اینپاکسازیها را میکردند. دیگران هرچه بودند حداقل میگفتند ما این هستیم ولی آنها به نام دین کارهای دیگری میکردند. بیشتر ایناعدامها به نظر من کار نفوذیها بودند.
ای بسا شهید شیرودی را هم با آگاهی از پشت زدند. بعید نیست!
* بدیهی است که نیروی خودی تا آنمقطع جنگ میداند ما هلیکوپتر کبرا داریم و عراقیها ندارند. چرا یک خودی باید به سمت کبرای در آسمان که بهسمت دشمن میرود شلیک کند؟
حساب کنید تیربار کالیبر ۵۰ دست یکنیرو است. مثل ماجرایی که برای شهید بابایی پیش آمد.
* که پدافند خودی او را زد؟
پدافند نه! نگویید پدافند! پدافند یک یگان مشخص است. یک بسیجی با توپ ۲۳ زده بود. به اسم پدافند تمامش نکنید!
* آخر توپ ۲۳ سلاح پدافند است دیگر.
ما یک یگان پدافند داریم که الان شده نیروی چهارم. قبلاً نیروی زمینی و هوایی و دریایی داشتیم و نیروی هوایی دو یگان پدافند و یگان دیگر تقسیم میشد. یگانهای زمینی خودشان پدافند داشتند. توپ ۲۳ یا شلیکا داشتند.
* ما شلیکا داشتیم؟
[خنده] غنیمت گرفتیم. آنها بودند که بابایی را زدند. من هم ایراد نمیگیرم. خب یکبسیجی عاشقانه یک ماه دوره دیده آمده جبهه. منِ خلبان گاهی از دور نمیتوانم تشخیص بدهم افپنج است، اففور است یا اف چهارده. بسیجی طفلک با یک ماه دوره از کجا بشناسد! حق میدهم زده باشد. عمدی نبوده است. اشتباه بوده است.
* در میدان جنگ از این اشتباهات کم پیش نمیآید!
بله در خود آمریکا چهقدر از ایناتفاقات افتاده است. خود پدافند چهقدر اشتباهی زده است.
* حتی فانتوم خودی، فانتوم دیگرمان را اشتباهی زده است.
شهید علیمحمد سلیمانی را یکبار پدافند خودی زده بود. فکر کنم تهران بود که چتر کمکش باز نمیشود و شهید میشود. خودش زخمی میآید پایین. مردم هم به قصد کشت او را کتک میزنند.
* همان که قیافهاش شبیه آمریکاییها بوده دیگر! بله … بله.
فکر میکردهاند ایرانی نیست. بچههای نیروی هوایی با هلی کوپتر نجات میروند نجاتش میدهند. ولی همین آدم دوباره میرود پرواز. میتوانست آمریکا بماند و با بهترین امکانات زندگی کند. اما قبول نکرد. نمیدانم جریانش را شنیدهاید یا نه؟
* اتفاقی که در پایگاه تهران برایش افتاد را بله ولی آمریکایش را نه.
ایشان شروع جنگ در آمریکا بوده است. شروع جنگ را میشنود و به خانمش میگوید برویم ایران! پدرخانمش که در آمریکا کارخانه داشته، میگوید کارخانه را تو اداره کن. هر کاری که دوست داری بکن. هر ایرلاینی که میخواهی برو پرواز کن! ولی ایران نرو! ایشان میگوید «نه! وطن در خطر است. مردم هزینه کردهاند من خلبان شوم. باید بروم دفاع کنم.» اما اینشهید متاسفانه ناشناخته مانده است. من با شورای شهر دعوایم شد که بابا یک خیابان را به اسم او بزنید!
ایشان شروع جنگ در آمریکا بوده است. شروع جنگ را میشنود و به خانمش میگوید برویم ایران! پدرخانمش که در آمریکا کارخانه داشته، میگوید کارخانه را تو اداره کن. هر کاری که دوست داری بکن. هر ایرلاینی که میخواهی برو پرواز کن! ولی ایران نرو! ایشان میگوید «نه! وطن در خطر است. مردم هزینه کردهاند من خلبان شوم. باید بروم دفاع کنم.» اما اینشهید متاسفانه ناشناخته مانده است. من با شورای شهر دعوایم شد که بابا یک خیابان را به اسم او بزنید * ایشان هم اصلیت زنجانی دارد؟
بله. من هم نمیدانستم. ششهفت سال پیش در مستندی که داشتند برایم میساختند متوجه شدم. برای گرفتن مجوز به ستاد مشترک رفتم و یک سرهنگ نیروی هوایی آنجا بود که ماجرا را گفت. به مستندسازمان گفته بود چرا برای همشهریتان کاری نمیکنید؟ پرسیده بود برای که؟ پاسخ داده بود علی محمد سلیمانی. که در نتیجه آمدم با نیروی هوایی و مسئول ایثارگران تماس گرفتم. پسرعموی پدرم علی واعظی استادخلبان افپنج بود. ماجرا را به او گفتم. گفت شهیدسلیمانی را دورادور میشناختم ولی چون افچهاری است نمیدانستم چه کرده است! در نتیجه اینصحبتها یکمستند برای اینشهید ساخته شد.
در زنجان هیچ فامیلی برایش پیدا نکردم. همه سلیمانیهای زنجان را بررسی کردم. یک گروه انصارالانصار داریم که بچههایش کمک کردند و به تهران و ثبت احوال وصل شدیم. در نهایت توانستیم بچههایش را پیدا کنیم. خانم و دخترش آمریکا هستند. او با (فرجالله) براتپور دوست بوده است. وقتی شهید شد براتپور معاون پایگاه بوشهر بود.
* فکر کنم منوچهر طوسی هم با او دوست بوده است.
اسمش را شنیدهام. کمکش شهید حسین دلحامد است که داستان عجیبی دارد…
* بله. در دریا بوده…
در آنپرواز نبوده. در نهایت هر دو شهید شدند و به قعر دریا رفتند. ولی ماجرای دلحامد قبل از آن بوده و یکبار با قایق نجات نجاتش میدهند. پایگاه چابهار به اسم شهید دلحامد است که در ماموریت آخر، کمک شهید سلیمانی بوده است.
اسمی از او نیست. کاری که توانستیم برایش بکنیم، این بود که در مزار شهدای زنجان یکسنگ قبر برایش گذاشتیم که برایش فاتحه بخوانند. در زنجان فامیل ندارد. برادر و خواهرش در تهران هستند. در بهشتزهرا در بخش جاویدالاثرهای نیروی هوایی در تهران هم یک سنگ دارد. آنجا را دیدهاید؟
* [مکث] راستش…
از در شمالی از سمت صالحآباد که وارد میشوید میبینید. از این نمونهها زیادند. شهید خلعتبری را خودتان میشناسید که دو قبر دارد. آن جمله معروفش…
* پوتین سرباز دشمن؟
بله. «اگر ذرهای از خاک وطنم به پوتین سرباز دشمن چسبیده باشد، آن را با خونم در خاک وطن میشویم و مرگ در اینراه را افتخار میدانم…» از اینجمله در سخنرانیهایم در هیاتهای مذهبی و دانشگاهها زیاد استفاده میکنم. از اینموارد زیاد است. بروم سراغ بحث بعدی و زیاد مزاحمتان نشوم.
* اختیار دارید!
عراق مشابه موشکهای تاو ما، موشک مالیوتکا در اختیار داشت. البته بعدها ما هم در اختیار گرفتیم.
داد زدم یحیی هستی؟ گفت نگران نباش زندهام! کارها را انجام دادیم و برگشتیم. در مسیر برگشت، کنترل خیلی سخت بود و به زور نشستم. محل فرود آبدانان بود. نیروی فنی را صدا کردم و گفتم این خیلی سفت شده است. گفت بیا بالا بیا بالا. رفتم روی بدنه هلیکوپتر ایستادم و دیدم یک بغل سیم دور ملخ جمع شده است * روی هلی کوپترهای روسی بسته میشد؟
این را نمیدانم.
* چون زمینیاش را ما هم غنیمت گرفته بودیم.
از بازار هم خریداری کردیم؛ از کره شمالی، لیبی و سوریه. در دشت عباس با آقای اردشیر (رشید) خوشکردار بودیم. شمشادیان سمت راست من بود. هلیکوپترش تاو داشت و من و خوشکردار با توپ و راکت بودیم. اطراف امامزاده عباس نیروهای عراقی زیاد بودند و داشتیم شکارشان میکردیم. ناگهان یحیی روحش شاد گفت «یدالله بکش پایین! مُردی!» کمی بالاتر از پستی و بلندیها بودم. تا این را گفت سریع هلی کوپتر را پایین بردم و یکمالیوتکا از بالای سرم رد شد. موشکها از این طرف و آنطرفمان رد میشدند. کمی که عقبتر رفتم و از تیررس موشکها دور شدم دیدم کنترلهای هلیکوپتر خیلی سفت شده و سخت کار میکنند. بعد در حال قایم باشکبازی دیدم موشکی خورد جلوی هلیکوپتر یحیی. آتشی بلند شد و چرخ زد و افتاد پشت هلی کوپتر.
داد زدم یحیی هستی؟ گفت نگران نباش زندهام! کارها را انجام دادیم و برگشتیم. در مسیر برگشت، کنترل خیلی سخت بود و به زور نشستم. محل فرود آبدانان بود. نیروی فنی را صدا کردم و گفتم این خیلی سفت شده است. گفت بیا بالا بیا بالا. رفتم روی بدنه هلیکوپتر ایستادم و دیدم یک بغل سیم دور ملخ جمع شده است.
* سیم مالیوتکا؟
بله. بیش از ۹ یا ۱۰ موشک به سمتمان شلیک شده بود و پروانه سیمشان را به کشیده بود سمت خودش.
* ایناتفاق برای چهتاریخی است؟
اواخر مهر یا آبان ۵۹. سر همان ماجرای دزفول یا چندروز بعدش بود. تا دوماه آنجا مستقر بودیم که دوباره به دزفول حمله نشود.
ادامه دارد…
منبع