پاییز سال ۱۳۲۴ است. آموزگار جوان ۱۸ ساله زیر بارش شدید باران و هجوم باد و طوفان، سوار بر اسب، راهی روستاست. چندین کودکِ تشنه معرفت، منتظر او هستند. آقای آموزگار، معرفت را نه با واژه و از لای کتابها، بلکه با عمل و از عمق وجدان خویش میخواهد به بچهها بیاموزد.
سیل و طوفان، او و اسبش را در کام خود میگیرد. مرگ در ۱۸ سالگی جلوی چشمان آموزگار قد عَلَم میکند. این یک یادآوری است از جانب خدا! یک تلنگر! مرگ به آدمی خیلی نزدیک است. باید جنبید. باید کاری کرد. انسان برای ماندن نیامده، برای ساختن و ساخته شدن آمده.
آقای آموزگار رمز زندگی را مییابد؛ ساختن و ساخته شدن؛ این معنای همان بندگی است.
فرصت کم است. فقط با معلمی نمیشود انسان ساخت. باید بستری برای معلمهای انسانساز فراهم کرد. آقای آموزگار در وسط ظلمت طاغوت، نورافکنی روشن میکند به نام «مدرسه اسلامی شریعت». معلمهای انسانساز را فرا میخواند. بچهها سرازیر میشوند به این مدرسه. خودش هم میشود مدیر مدرسه شریعت.
سازمان طاغوت بر ظلمتپراکنی بنا شده و بر جهالتافکنی. نورافکنِ مدرسه شریعت چشم طاغوت را میآزارد. ساواک چپ و راست میرود سراغ آقای مدیر و معلمهایش. بازداشت میکند. پرونده میسازد. تهدید پشت تهدید. اذیت، آزار، پشت سر هم اما آقای مدیر از جانب خدا مأموریت دارد. فراموش نمیکند که مرگ در چند قدمی او بود. باید بسازد تا ساخته شود.
نورافکن، نیاز به منبع نور دارد. منبع نور شیعه، اهل بیت (ع) است و قرآن کریم. آقای مدیر پرچم هیات را به اهتزاز درمیآورد. روضههای خانگی، ذکر، توسل، مسجد، نماز جماعت، همه و همه تغذیه مستمر میشود از نور.
این کافی نیست. تاسیس یک حسینیه؛ محفلی برای جذب تشنگان نور. چراغ حسینیه روشن میشود اما باز هم کافی نیست؛ تأسیس مسجد و از مسجد مهمتر، پرورش مسجدی. باید عجله کرد. وقت کم است و عمر کوتاه. باید ساخت تا ساخته شد.
اوضاع ظاهراً آرام است. مساجد برپاست. مردم نماز میخوانند و هیأت برپا میکنند اما فرزندان همین مردم مسلمانِ هیأتیِ شیعه، در کسوت یک نظامی شدهاند سرباز جان بر کف آمریکا و انگلیس.
شیعه جانی! مگر میشود؟ بله. اگر بصیرت نباشد، میشود. خلبان شیعه میشود سرباز مطیع لشکر کفر. میرود به کمک آمریکای غاصب و مظلومکش. مظلومان ویتنام را بمباران میکند. در جنگ ظفار، مبارزان حقطلب عُمان را میکشد. به اسراییل غاصب کودککش یاری میرساند.
چه خبر است؟ اوضاع که ظاهراً آرام بود! آقای معلم اینها را میفهمد. چون او از ظواهر، گذشته و به عمق و به باطن راه یافته است. او میداند شیعه به انحراف کشیده شده. با نقشه شوم انگلیس، نجاستی به اسم بهاییت در دیگ شیعه افتاده. مبارزه جدید آقای معلم آغاز میشود. شناخت بهاییت، تشکیل گروه جهادی جدید. نفوذ به عمق سرحلقهها، شناخت نقشهها و زدن بَدَل. باید فرزندان شیعه را از این طوفان سهمگین به سلامت عبور داد.
اما یک سؤال. شیعیان چرا در ظواهر ماندهاند و پشت پرده را نمیبینند؟ نکند لقمههایشان شبههناک شده؟! این وامهای ربوی، رواج نزولخواری، آیا اجازه میدهد افق دید از نوک بینی فراتر رود؟
آقای معلم باید دستبهکار شود. جبههها یکی دو تا نیست. در هر جبههای که دشمن سنگر احداث کرده و آتشی گشوده، باید سنگری احداث کرد و آتش گشود. اگر چه یکه و تنها.
صندوق قرضالحسنه دایر میکند و لقمههای مردم را به سمت پاکی سوق میدهد. او اگر چه اندیشهای تابناک دارد و دلی پاک و خمس هر یک از اینها را جدا جدا میپردازد.
اما جسمی چالاک هم دارد. قهرمان ورزشی است. یک پهلوان قَدَر در استان پهلوانخیز مازندران. پس باید خمس جسم چالاکش را هم بپردازد. گروهی جهادی راه میاندازد. برای دستگیری از نیازمندان. پیکان جوانانش میشود حمّال مصالح ساختمانی به روستاهای مالرو در دوردست، تا سقف فرو ریخته پیرزنی فقیر و بیکس و کار را تعمیر کند.
وقت تنگ است و عمر کوتاه. باید ساخت تا ساخته شد. یک انجمن مددکاری راه میاندازد. به نام نامی حضرت ولیعصر (عج) تا راه گم نشود و همگان بدانند پای در کدام مسیر دارند؛ مسیر نجات و سازندگی؛ مسیری که مقصدش بسترسازی برای ظهور منجی عالم بشریت است.
آوازه گروه آتش به اختیار و جهادی آقای معلم به گوش پرچمدار آتش به اختیاران و جهادگران خطه سلطان طوس و شمسالشموس میرسد. او کیست؟ زرشناس به نام خراسان رضوی، آقا سید علی خامنهای. او زرهای استان مازندران را میشناسد و در مسجد جامع ساری با گروه جهادی آقای معلم دیدار میکند. این دیدار کانّه دیدار خضر است با موسی.
بعد از آن دیدار، آتش گروه تندتر میشود. وقت تنگ است و کارهای بر زمینمانده زیاد.
راهپیمایی علیه طاغوت، شعارنویسی روی در و دیوار، پخش اعلامیه و فریاد خروشان بیدارگری ضریب میگیرد. حالا شاگردان مدرسه اسلامی شریعت به بلوغ دینی و سیاسی رسیدهاند. حالا هر یک، محمد تراب نژادند. در صف اول مبارزه با فرعون زمان سینه سپر میکنند. گلوله میخورند و به شهادت میرسند.
پرچم خونرنگ پیروزی انقلاب اسلامی به اهتزاز درمیآید اما محمد میداند این پایان راه نیست، آغاز راه است. اگرچه او محمدهای فراوانی پرورش داده. یکی معلم شده، یکی مدیر، یکی پاسدار، دیگری روحانی. یکی استاد دانشگاه آن یکی مدیرکل و معاون وزیر. اما اینها کافی نیست. تا نفس باقی است، باید جهادی ماند و جهادی به شهادت رسید.
نوروز سال ۱۳۶۱ هجری شمسی فرا میرسد. معلمها خوشحالاند از اینکه دو هفته تعطیلات نصیبشان شده. میتوانند بروند گردش و دید و بازدید. اینها را در ظاهر میشود دید. اما در باطن چه خبر است؟ محمد چه میبیند؟ جوانان بیدار در جبهههای جنگ را. آنان که راحتِ زندگی را رها کرده و با چنگ و دندان مقابل ابرقدرتهای عالم ایستادهاند! برای اینها تعطیلات نوروز و آخر هفته معنا ندارد. شبانهروز در حال جهادند. پس باید دل به اینها داد و حالی از اینها پرسید.
آقای معلم تعطیلات نوروزش را وقف جبهه میکند.
یار دیرینش حاجی قریشی هم میآید. خودشان که وقف جهاد بودند، حالا اموالشان را هم وقف میکنند. نیسانهایشان را میآورند و از باغات خود، مرکبات بار میزنند.
مقصد کجاست؟ آبادان؟… خیر. مقصد جنت و رضوان است.
اکنون محمد ۴۵ ساله شده و از آزمونهای الهی سربلند بیرون آمده. دیگر وقت ورود به قربانگاه است و لحظه خوشِ وصال. محمدی که قرار بود در ۱۸ سالگی قربانی سیل و طوفان شود، سیل، زنگ بیداری زندگی او شد. در بیداری زیست، خیل بیشماری را بیدار کرد و اکنون سرخوش و سربلند، وقت ورود به جنت بیداران است.
تصویر نحوه قربانی شدن در قربانگاه، سال ۱۳۴۸ در عالم خواب صادقه به او نشان داده شده. پس او آگاهانه به مسلخ میرود.
خوابدیده بود در مسجد جامع ساری است. اکنون جبهه مقدستر از مسجد شده. خواب دیده بود آیتالله سعادت روی منبر برای او دعا میکند. اکنون دعای حضرت امام شامل حال همه عاشوراییان کربلای ایران است. خواب دیده بود در محضر حضرت سیدالشهدا (ع)، حضرت قمر بنیهاشم و حضرت جوان برومند و ارباً اربای کربلاست.
شنیده بود که حضرت سیدالشهدا به او میفرماید: «محمد! من به تو بشارت میدهم که شهید میشوی و سر از تنت جدا میشود!»
حالا وقت آن است. هلیکوپتر مهاجم بعثی مأموریت شیطانی خود را انجام میدهد. کاروان محبت مردمی را به کالیبر میبندد تا به گمان خود عشق و محبت را نابود کند.
اما محمد با سری جدا از تن، عشق و محبت را نهادینه میکند.
خوشا به حال محمد شهید، خوشا به حال مجاهد شهید، خوشا به حال آموزگار شهید.
منبع