در روزهاي آغازين سال 1361 رزمندگان گردان حبيب لشگر27 چنان پيشروي مي كردند كه باورش براي فرماندهان عمليات فتح المبين نيز سخت مي نمود.
آنان در منطقه عمومي شوش و دزفول 58 كيلومتر پيشروي كردند و اين در حالي بود كه در اين مسير تنها 5شهيد دادند و در نهايت با تصرف ارتفاعات «برقازه» مقر تاكتيكي سپاه چهارم عراق را نيز به تصرف خود درآوردند.
جداي از پيروزي چشمگير رزمندگان گردان حبيب، بعدها اهميت اين مقطع از جنگ بيشتر روشن شد. طبق اعترافات فرماندهان نظامي و مقامات سياسي رژيم بعث در آن روز (8فروردين 1361-مرحله چهارم عمليات فتح المبين) چيزي نمانده بود، صدام به اسارت بچه هاي گردان حبيب درآيد!
وقتي رزمندگان «برقازه» را تصرف كردند با جسد دو سرباز عراقي كه تيرباران شده بودند، مواجه شدند.
اسراي عراقي گفتند وقتي صدام در خطر اسارت قرار گرفت و اخبار شكست هاي پي در پي را مي شنيد با عصبانيت دستور اعدام اين دو سرباز شيعه را صادر كرد چرا كه معتقد بود آنها با ايراني ها همدستي كرده اند!
آنچه در ادامه مي خوانيد سه روايت از آن ماجرا از زبان نزديكان صدام است.
¤ روايت اول؛ من را بكشيد!
ژنرال «حسين كامل مجيد»، وزير صنعت و صنايع نظامي رژيم بعث و داماد معدوم صدام پس از فرار به اردن در زمستان سال 1374، طي مصاحبه اي مفصل با نشريه «السفير» چاپ بيروت گفته است:
… در عمليات «شوش- دزفول» [فتح المبين]، هنگامي كه نيروهاي ايران در منطقه سپاه چهارم عراق پيشروي كردند، واحدهاي پشتيباني اين سپاه رزمي نيز از بين رفت و چيزي نمانده بود كه صدام و همراهان او، كه من هم جزء آنها بودم، به اسارت نيروهاي ايراني درآيند.
در آن لحظات، رنگ از چهره صدام پريده و بسيار نگران بود. صدام به ما نگاه كرد و گفت: از شما مي خواهم در صورتي كه اسير شديم، من و خودتان را بكشيد…
¤ روايت دوم؛ لعنت بر آنها!
سرلشكر ستاد «عبدحميد محمودالخطاب»، رئيس دفتر رياست جمهوري عراق و از همراهان دايمي صدام طي دوران جنگ با ايران، درخصوص چند و چون اين ماجرا مي گويد: در عملياتي كه ايراني ها نام فتح المبين را روي آن گذاشته بودند، نيروهاي ايراني به منطقه استقرار سپاه چهارم و مواضع ستادي اين سپاه رسيدند. آقاي رئيس جمهور [صدام] هم در همين منطقه بود. سپهبد خلبان «عدنان خيرالله طلفاح» -وزير دفاع- هم بود. فهميديم كه نيروهاي ايراني، ما را دور زده اند. احساس همه ما اين بود كه به زودي به اسارت نيروهاي ايراني درخواهيم آمد. آقاي رئيس جمهور، مضطرب از عدنان خيرالله پرسيد:
-عدنان، بگو چه بايد بكنيم؟
عدنان خيرالله جواب داد:
-سرورم، جاي ديگري براي فرار و پنهان شدن پيدا مي كنم.
دوباره آقاي رئيس جمهور پرسيد:
-سلاح و مهماتي هم به همراه داريد؟
من جواب دادم: فقط يك قبضه تفنگ داريم.
ايشان با خشم و غضب گفت:
-اگر ايراني ها مرا پيدا كنند، مي دانيد چه مي شود؟
افراد همراه همگي سعي مي كردند آقاي رئيس جمهور را آرام كنند. او در حالي كه به تانك هاي ماكه در آتش مي سوخت، نگاه مي كرد، دايم زيرلب مي گفت:
-لعنت بر آنها! ما را در ورطه جنگ گرفتار كردند.
او اسم كسي را نمي آورد. فقط به لعنت كردن اكتفا مي كرد؛ اما من مي دانستم كه منظورش آمريكا و رهبران عربستان و كويت هستند.
آن روز ما براي چند ساعتي در محاصره بوديم؛ اما ناگهان يك دستگاه خودرو را كه حامل افراد مجروح بود، پيدا كرديم. افراد زخمي را بيرون كشيده، خودمان سوار شديم. رئيس جمهور وقتي سرجايش نشست، گفت:
-زخمي ها مداوا خواهند شد؛ اما اگر ما اسير ايراني ها بشويم، چه بايد بكنيم؟
¤ روايت سوم؛ توصيه صادقانه!
آخرين روايت در مورد اين واقعه، از آن خالد حسين نقيب، افسر ستاد سابق وزارت دفاع رژيم بعث است. وي كه در جريان نبرد فتح، فرماندهي يكي از واحدهاي زرهي را در حوزه استحفاظي سپاه چهارم برعهده داشته، در كتاب خود مي نويسد:
… هنگامي كه صدام به اتفاق همراهان خود و فرمانده سپاه 4عراق [سرلشكر ستاد هشام صباح فخري] در منطقه [برقازه] نزديك به جاده عمومي فكه مشغول قدم زدن بود، فرمانده سپاه 4 به وي اطمينان داد كه نيروهاي ما هنوز در حال مبارزه هستند و خطري آنها را تهديد نمي كند. در آن لحظه، يك گردان توپخانه از جاده موصوف در حال عقب نشيني بود. صدام، فرمانده اين گردان را احضار كرد و گفت:
-چرا شما عقب نشيني مي كنيد؟ چه كسي به شما دستور عقب نشيني داده است؟!
او پاسخ داد:
-تمامي نيروهاي مستقر در جبهه، در حال عقب نشيني هستند. قربان، نيروهاي ايراني با موضع شما چند كيلومتر بيشتر فاصله ندارند. توصيه مي كنم شما هم عقب نشيني كنيد. در غير اين صورت، به اسارت در خواهيد آمد!
صدام و همراهانش بلافاصله از آن منطقه گريختند. به اين ترتيب، اين افسر، صدام را از خطر به اسارت درآمدن نجات داد؛ اما بعدها صدام اين واقعه را به گونه اي ديگر با ملت در ميان گذاشت!
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس