گرانی کاغذ و کتاب، بسیاری از کتابفروشی ها را به ورشکستگی یا مرز ورشکستگی و تعطیلی کشانده است. در این میان، برگزاری سالانه نمایشگاه بین المللی کتاب، که تبدیل به فروشگاه بزرگ کتاب شده، نیز آسیب بیشتری به این قشر وارد می آورد. بسیاری از کتابفروشی های محلی، فروش کتابشان تا چندین ماه پس از برگزاری این نمایشگاه، به شدت افت میکند! هر سال، بسیاری از فعالان حوزه کتاب نیز در خصوص نحوه برگزاری نمایشگاه و ضربه های آن به کتابفروشی ها، هشدار میدهند اما متاسفانه تغییری حاصل نشده است.
در ادامه یادداشتی به قلم علیرضا محبی، یک کتابفروش دغدغه مند، میخوانیم تا بیشتر با این معضل آشنا شویم.
یادش بخیر سالیان پیش با چه ذوقی کتابفروش شدم. بعد از فکر فراوان فهمیدم مهمترین کاری که در دنیا میتوانم بکنم کتابفروشی است. پلهای پشت سرم را خراب کردم و شدم کتابفروش.
کتابفروشی را مهمترین جای دنیا دانستم و برای حفظ سنگرم جنگیدم.
اما امروز، کتابفروشبودن، حضور در جنگی فرسایشی با دوستان و همجبههایهاست. همه دست به دست هم دادهاند تا نابودت کنند. تو هم تا یک حدی تحمل داری.
امروز میخوام بگویم با این که کارم را مهمترین کار میدانم اما دیگر توان جنگیدن ندارم.
گویا همه دولت/ملت/صنف کتاب به توافقی مشترک رسیدهاند که ما کتابفروشها اضافه هستیم.
وقتی میبینم همه دست به دست همدیگر طرحهایی اجرا میکنند که منجر به حذف کتابفروشی از صنعت کتاب شود دیگر انگیزهای برای ادامهی کار در من نمیماند.
نمونهاش همین نمایشگاه کتاب. هر نمایشگاه کتاب، تا چندماه بازار کتابفروشیها را نابود میکند. قدیم میگفتند سالی یکبار است و از این حرفها.
در شش ماه اخیر دو نمایشگاه کتاب برگزار شده. علاوه بر فیزیکی، مجازی اش را هم راه انداخته اند که مبادا پای مبارکتان به کتابفروشی های فیزیکی یا مجازی باز شود.
از طرفی عمده ناشران هم به خودشان اجازه میدهند در طرحهای آسیبزا شرکت کنند و دلایلی هم دارند.
یارانههای کتاب هم عموما به سمت ناشران میرود و از طرفی چون اعضای اتحادیه نیز همگی اصالتاً ناشر هستند، طبیعتا مواضع اتحادیه نیز، بیشتر طرفِ ناشران را میگیرد.
خیلی وقتها ناشران و مراکز پخش، کتابها را با تخفیفهایی عرضه میکنند که به هیچوجه ما کتابفروشها توان رقابت با آنها را نداریم. شعار زیبایی هم دارند: حذف واسطهها.
در نگاه خیلی از مخاطبین، کتابفروش یعنی دلال زالو صفت. و چه کاری بهتر از حذف واسطه؟
درحوزه کتب دینی و دفاع مقدس و… . خیلیها معتقدند ما پایمان را روی خون شهدا گذاشته ایم، چون که داریم بابت این کتابها پولِ پشت جلد کتاب را میگیریم!
از طرفی در مغز بسیاری از مدیران فرهنگیشده کشور فقط یک راهکار فرهنگی وجود دارد: نمایشگاه کتاب پنجاه درصدی+ مسابقه تستی کتاب!
چند سال پیش، یکی از بزرگان کشور هر هفته با جماعتی از اهالی فرهنگ دیدار داشت. با چه ذوق و شوقی درخواست دیدار با کتابفروشان را دادیم. رابط دیدارها که خودش نیز از وزنههای فرهنگی است بعد از چند هفته انتظار ما پیغام داده بود که:
“چه حرفها… لزومی به دیدار با جماعت توزیع کتاب نیست!”
ما کتابفروشها مثل بچهای هستیم که نه پدر، نه مادر، نه معلم، نه برادر و خواهر دوستش ندارند. ما اضافهایم و چیز اضافه، محکوم به ازاله است. شاید دوران ما گذشته است. مثل دایناسورها.
من کارم را کماکان، مهمترین کار دنیا میدانم. اما دیگر جان مبارزه ندارم. مریضم. یک تومور کوچولو توی مغزم مدام در حال تحریک و تورم است. بدترین چیز برایم حرص و جوش بیخودی است.
بهترین راه شاید این باشد که منِ کتابفروش نیز یا به خیل ناشران و… بپیوندم، یا اینکه کلا از این بازار نکبت خارج بشوم.
چرا؟ زیرا وقتی همهشان تبر برمیدارند که من کتابفروش را نابود کنند طبیعی است که من هم هیچ غیرت و حمایتی از هیچکدامشان نداشته باشم و هر جا پای منافعم وسط باشد، بدون ملاحظه با تبر بیفتم به جانشان.
اما اصلا گیریم جان مبارزه داشته باشم؛ در این اقیانوس سرخ با چه کسی بجنگم؟ با اهل کتاب؟ با اهل فرهنگ؟ با مردم کتابخوان؟ با کسانی که دوستشان دارم؟ مگر خدا مرا آفریده بود که جانم در این جنگ بخواهد صرف شود؟ مگر عقلم کم است؟
با این اوضاع، کتابفروشیِ حرفهای در ایران هیچگاه شکل نخواهد گرفت که آن هم مهم نیست. مردم کتابشان را ازخیریهها و پنجاه درصدیها و خود ناشران و نمایشگاهها و دیجیکالا بخرند. شاید صد سال دیگر احساس نیاز شد که کتابفروشیها هم جاهای مهمی هستند و وجودشان لازم است. آنموقع همان نسل یک فکری خواهد کرد.
تا وقتی احساسِ نیاز به چیزی نباشد، بدترین کار این است که بخواهی زورکی آن را ترویج کنی.
✍️علیرضا محبی