خاطراتی از روزهای آمدن و رفتن سردار

خاطراتی از روزهای آمدن و رفتن سردار (آماده)

سردار یکی از همین مردم بود. این را خوزستان و روستاهای سیل گرفته‌اش در سال 98 شهادت می‌دهند. اگر کسی باور نمی‌کند سرداری که خواب را در چشم دشمن شکسته بود، بیاید بین روستایی‌ها و مرهم دلشان شود، ما باور می‌کنیم؛ به شهادت زنی که هنوز گونی‌هایی که سردار جلوی خانه‌اش گذاشت تا آب وارد خانه‌اش نشود، در خانه نگه داشته، به شهادت پیرمردی که سردار دست‌هایش را بوسیده و همه جوان‌ها و نوجوان‌هایی که سردار آغوش به رویشان گشوده بود. 

آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از خاطرات ثبت شده مردم خوزستان در کتاب‌های «سیل و سردار» و «بر شانه‌های کارون» است که به همت پژوهشگران تاریخ شفاهی اهواز گردآوری شده است. 

مثل ما

آمدنش شبیه جان دوباره بود. وقتی همه خسته بودیم و هیچکس نبود که دلگرممان کند آمد. وقتی آمد شبیه خودمان بود مردم حجی قاسم صدایش می‌زدند. بچه‌ها کنارش با ذوق راه می‌رفتند. توی آب راه می‌رفت و به حرف‌های مردم گوش می‌کرد. انگار نه انگار آب تا زانویش بالا آمده بود. به جوانان روستا گفتم: حجی رو ببرید سمت مدرسه که بلندتره. اینجا عمقش زیاده شاید تا کمر هم بره توی آب صدایم را شنید به عربی گفت: مثل شما همونطور که شما در آب هستین من هم باید در آب باشم. انگار او هم یکی از اهالی روستای خودمان بود مردم را جمع کرد و شروع کرد به صحبت با مردم. حرف‌هایش تسلی بخش بود. چند دقیقه بعد کل روستا به تکاپو افتاد همه از کسلی و ندانم کاری درآمدیم.(کریم بشیری، روستای ابولشلوگ شادگان)

شکار لحظه‌ها

بامدژ بودم و داشتم از وضعیت سیل گزارش می‌گرفتم. صدای نزدیک شدن بالگردی به گوشم رسید. سرم را بالا گرفتم و منتظر شدم. از بالای سرم رد شد؛ صدایی تکراری و بدون خاصیت. معمولاً حضور میدانی مسئولان خیلی کمتر به چشم می‌آمد. با بالگرد می‌آمدند و می‌رفتند. ۵ دقیقه‌ای توی همین فکر بودم که دیدم حاج قاسم و ابومهدی با چند نفر لباس شخصی از میان خانه‌های آب گرفته بیرون آمدند. اینقدر شوکه شدم که کلاً یادم رفت عکس بگیرم. هنوز حسرت آن عکس نگرفتن در دلم مانده است. (محمد آهنگر، عکاس)

نمک‌گیر

ساعت ۱۰ صبح دیدمش گزارشم تمام شده بود و می‌خواستم برگردم اما کنجکاو شدم بمانم تا ببینم حاجی چه می‌کند. با خودم گفتم حتماً چند دقیقه دیگه برمی‌گرده. ساعت ۶ عصر بعد از بازرسی همه مناطق برگشت. دستور داده بود چند دیوار را تخریب کنند تا آب منحرف شود. مقداری همراهش رفتم جایی رسیدیم که عطر نان گرم پیچید. زنی در یکی از خانه‌ها داشت نان می‌پخت. زن که از بین در متوجه حاج قاسم شد ذوق کرد به داخل خانه دعوتش کرد دعوت پیرزن را پذیرفت. با اشاره به دیگران فهماند که داخل نروند. پیرزن گفت: حاجی امشب شام مهمان ما باش. حاجی گفت برای اینکه از نمکتان خورده باشم نانی برداشت و رفت. بعد از ۸ ساعت همان حاج قاسم صبح بود و همان لبخند همیشگی. سه روز بعد دوباره برگشتم بامدژ. دیگر آب آنقدر هم جرأت بالا ماندن نداشت فرو افتاده‌تر بود و پایین‌تر.(میثم خالدی، عکاس)

رویای بنیامین

درگیر خانه آب گرفته‌مان بودیم که خبر دادند سردار سلیمانی قرار است به گوریه بیاید. آب گرفتگی خانه یادم رفت. خبر را به پسر کوچکم بنیامین دادم. خیلی خوشحال شد همیشه سردار را در تلویزیون می‌دید از خدا می‌خواست از نزدیک او را ببیند. بردمش تعاونی گندم. دو ساعتی منتظر ماندیم. بچه‌های هلال احمر سپاه و بسیج هم آنجا بودند و اجازه ورود نمی‌دادند. اصرار کردم که بچه‌ام دوست دارد سردار را ببیند. یکیشان رفت جریان را به سردار گفت و او هم اجازه ورود داد. رفتیم توی محوطه دیدم سردار داشت توی اتاق نماز می‌خواند. بعد از نماز تا آمد بیرون بچه را بغل کردم رفتم جلو و گفتم سردار این بچه می‌خواهد تو را ببیند گفت: بده من. بغلش کرد و بوسید و یک عکس هم باهاش گرفت. از آن به بعد بنیامین به جای سردار می‌گفت: دوستم. (پدر بنیامین، کلیپ رویای بنیامین هلال احمر)

من هم‌تیپ تو بودم

کسی با حاج قاسم شوخی نمی‌کرد سعی داشتند تا حرمت او را حفظ کنند اما خودش سعی می‌کرد با شوخی جمع نظامی حاکم را بشکند. یک مستندساز آنجا بود به نام مهرداد افراسیاب. شلوار لی با یک پیراهن اسپرت پوشیده بود به سردار که معرفیش کردم تمام قد ایستاد و با او دست داد. با هم عکس هم گرفتند. بعد حاج قاسم به او گفت می‌دانی اوایل تشکیل سپاه می‌خواستم پاسدار شوم تیپ تو را داشتم. برای همین پذیرشم نمی‌کردند الان از تیپ تو خوشم آمد. آن جوان مات مانده بود انتظار نداشت که حاج قاسمی که همه جا حرفش بود اینطور رفتار کند.(مکی یازع، رئیس ستاد عتبات عالیات شهرستان آبادان)

شاید یکی به دادمان برسد

قبل از رسیدن سیل از طرف فرمانداری و بخشداری به ما بیل مکانیکی دادند اما شورا و دهیاری به جای اینکه دور روستا سیل بند خوب و محکمی بزنند دور تا دور زمین‌های زراعی خودشان سیل بند و خاکریز زدند. وقتی زمین‌هایشان زیر آب رفت یکی از بیل مکانیکی‌ها آمد تا برای روستا سیل بند بزند ولی در این مدت نتوانستیم درست و حسابی دور روستا سیل بند بزنیم به همین خاطر گفتند باید تخلیه کنید. آب کل روستا را محاصره کرده بود. آب داشت بالا می‌آمد. بالگردها از بالای سرمان می‌رفتند و می‌آمدند اما هیچ خبری نمی‌شد. گونی و پلاستیک کم آوردیم گهگاهی سیل بند می‌شکست. به خاطر اینکه کل سیل بند نشکند جلوی قسمت شکسته دراز می‌کشیدیم تا بتوانیم دوباره محکمش کنیم. نیمه‌های شب امانمان بریده بود راهی نداشتیم ناامید بودیم که یکی از سادات روستا خواست به ما روحیه بدهد:

ـ این همه مقاومت کردیم امشبم مقاومت کنیم شاید فردا خدا یه آدم درست حسابی برسونه به دادمون.

ـ خندمان گرفت ناامیدی باعث شد جدی نگیریم. صبح روز بعد ساعت ۷ خواهرم از خواب بیدارم کرد. بیا ببین یکی اومده دم در خونمون. آدم معروفیه تو تلویزیونم چند بار نشونش دادن. خیلی خسته بودم اما کنجکاوی باعث شد از رختخواب بیرون بیایم. سردار بود. همه دورش را گرفته بودند. سریع رفتم نزدیک. به سردار شاهوارپور گفت: این روستا قضیه‌اش چیه؟

ـ ما حکم تخلیه بهشون دادیم ولی نمیرن.

ـ خوب کاری کردند. این‌ها مقاومند و نمی‌ترسن تا زمانی که قدرت مقاومت دارند می‌مونند و از خونه‌هاشون فرار نمی‌کنند.

با یکی از همراهانش که داشت فیلم می‌گرفت صحبت می‌کرد:

ـ تو سوریه سه نفر داعشی یک روستا رو فراری میدن. ببین مردم اینجا یک هفته پیش باید اینجا رو خالی می‌کردند ولی مقاومت چه کار می‌کنه. فیلم بگیر و بفرست سوریه که ببینند. (سید مهدی فاضلی)

جاده به جاده

همه جا دنبالش می‌گشتم. روستا به روستا رفتم. خادم‌های موکب حاج عوفی گفتند: دعوتش کردیم بیاد اینجا. حتماً میاد هیچ وقت به نوکرای امام حسین نه نمی‌گه. 

شب و روز گشتن، تلفن زدن به همه مقامات و مسئولان، پیگیری شبانه‌روزی تیم شبکه، همه به در بسته خورده بود. هرجا می‌رفتیم می‌گفتند الان اینجا بود، رفت. همیشه یک قدم از او عقب‌تر بودیم. آفتاب شکسته بود. ناامید آمدیم شادگان. مهمان خانه‌ی حاج عوفی شدیم. برای سیل زده‌ها موکب زده بود. دم غروب بالاخره آمد موکب. هیجان‌زده شدم با خودم گفتم بالاخره شد، بالاخره می‌تونیم با حاج قاسم صحبت کنیم. رفتم جلو و درخواست مصاحبه کردم. عذرخواهی کرد و گفت: دلخور نشو دخترم! و رفت. دنیا روی سرم خراب شد هرچه پنبه کرده بودیم رشته شد. امیدم را از دست ندادم رفتم سراغ ابومهدی المهندس. با هم گفت و گو کردیم اما باز هم دستم خالی بود. زدم زیر گریه و از موکب دور شدم. یکی از خادم‌های موکب صدایم زد:

ـ گریه نکن سردار انگشترشو بهت هدیه داده. با تعجب برگشتم انگشتر رو که دیدم یک آن ذوق کردم. ولی من برای انگشتر و خودم اینجا نبودم هدیه رو نگرفتم و گفتم: به شبکه قول دادم مصاحبه بگیرم. راه افتادم به سمت ماشین‌مان. گریه امانم نمی‌داد یک دفعه ماشینی کنارم ایستاد دیدم خودش است شبیه پدری که طاقت ناراحتی دخترش را ندارد. با مهر و عطوفت گفت دخترم میشه گریه نکنی؟ حالا بگو چی باید بگم؟

اشک‌هایم را با خوشحالی پاک کردم و گفتم هر چیزی که در حق این مردم باید گفته بشه. فیلمبردار کادر را بست. میکروفون را گرفتم جلوی سردار. حرف‌هایی زد که تا سال‌های سال باید مسئولان مملکت بشنوند و عمل کنند. (فاطمه بویره، خبرنگار شبکه العالم)

گونی تبرکی

دو سال بعد از سیل برای مصاحبه رفتم شادگان. از جلوی یکی از خانه‌ها که گذشتم اهالی محله گفتند: زنی توی این خونه هست که داستان جالبی داره برات. در خانه را که زدم زنی شیله به سر آمد دم در: سلام خاله

از کنارش داخل خانه مشخص بود گونی هایی روی هم توجهم را جلب کرد حواسم پرت گونی ها شد. نه بعد از سلام چیزی گفتم نه متوجه شدم چه جواب داد. مردم محله که همراهم بودند داستان را گفتند و او متوجه شد حواسم پرت چیست.

گفت: وقتی سیل اومد حاج قاسم اومد توی محله ما. خودش سه تا سه تا گونی می ذاشت روی کمرش و جلوی خونم می‌ذاشت تا آب داخل نیاد. من هم هنوز این گونی‌ها رو تبرکی نگه داشتم. این گونی‌هایی که می بینی هموناییه که حاجی گذاشته. از وقتی که حاجی شهید شده هر کسی می‌آد مهمونی بعد از غذا می‌گم برای حاج قاسم فاتحه بخونید. (مکی یازع، رئیس ستاد عتبات عالیات شهرستان آبادان)

مشکی محرم

برای نماز صبح بیدار شدم پیام را که باز کردم، جا خوردم «حاج قاسم سلیمانی آسمانی شد.» یکی از دوستان مدافع حرم از سوریه فرستاده بود. با اضطراب نوشتم: «خبر درست نیست.» جواب داد: «بچه‌های عراق گفتن. خودشون توی فرودگاه و کنار ماشین حاجی هستند.» باور نکردم. دکمه تلویزیون را زدم. حالم دست خودم نبود. همان جایی که ایستاده بودم، نشستم. همسرم وقتی خبر شهادت را شنید با گریه گفت: «دروغه، دروغ.» دخترها هم با مادر همراه شدند و اشک ریختند. من رفتم سراغ کمد و لباس مشکی را بیرون آوردم همانی که قرعه محرم خورده بود همانی که در فوت هیچ کدام از اقوام حتی پدرم نپوشیده بودم.(احمد هلالی)

دوباره داغمان تازه شد

تازه از خواب بیدار شده بودم، با شنیدن خبر شهادت سردار شوکه شدم. توی رخت خواب نشستم و گریه کردم. ناراحتی مادرم اما برایم غریب بود. زمان شنیدن خبر شهادت برادرم رضا این‌قدر بی تاب ندیده بودمش. آماده شدیم و رفتیم حسینیه ثارالله، کنار بقیه خانواده شهدای مدافع حرم. مردم که می‌آمدند به ما تسلیت می‌گفتند دوباره داغ شهدای خودمان تازه شده بود. (زهرا عادلی)

برای قلب ناآرامم

ظهر وقتی خبر شهادت را شنیدم، سفره ناهار دست نخورده ماند. مگر کسی ناهار می‌خورد؟ مگر غذا از گلوی کسی پایین می‌رفت؟ فردایش هم امتحان داشتم، اما می‌شد درس خواند؟ امتحان مهم بود؟ زل زده بودم به قاب تلویزیون. با مداحی سینه می‌زدم و با دیدن عکس سردار زار زار گریه می‌کردم. حال خودم را نمی‌فهمیدم. بچه‌ها و همسرم نگرانم بودند. دخترم مدام بالا سرم بود: «مامان آروم باش، می‌ترسم حالت بد بشه.» تا چهل روز برای سردار نماز خواندم و هر پنجشنبه برایش نماز می‌خوانم باشد که قلبم آرام بگیرد. (زهرا زارع)

ما که خواب بودیم

بعد از نماز همسرم گوشی را برداشت. سرگرم کارهای خودم بودم. من را بلند صدا کرد. غم توی صدایش موج می‌زد. هول شدم دویدم طرفش. صدا و بدنش می لرزید «خانم یه اتفاقی افتاده» با اضطراب زیاد گفتم: «چی شده؟» گفت: «ما که خواب بودیم حاج قاسم رو شهید کردن.» بی‌اختیار داد زدم: «ای وای، نه نه نه! نمی‌شه!» و صدای گریه هر دو نفرمان بلند شد. نماز را با حالت آشفته و همراه اشک خواندم. بعد از آن مدام این جمله همسرم در سرم می‌چرخید: «ما که خواب بودیم حاج قاسم رو شهید کردند.»( زینب سادات سید موسوی)

گریه در آرایشگاه 

روز عروسی خواهرم بود، اما با شنیدن خبر شهادت همه عزادار شدیم. خواهرم از همه بیشتر ناراحت بود، نه برای عروسی عزا شده‌اش، برای خود سردار. داخل آرایشگاه مرتب گریه می‌کرد. مهمان دعوت کرده بودیم و نمی‌شد عروسی را لغو کنیم. نوبت تالار تا ساعت دوازده بود، اما بعد از شام و ساعت نه مراسم را تمام کردیم. (خانم نواصری)

قطعه شلوغ

باورم نشد. تلویزیون را روشن کردم و با شنیدن خبر بهت‌زده گریه کردم. دوست داشتم بلند بلند گریه کنم. آفتاب هنوز نزده بود و تنها جایی که به ذهنم می‌رسید مزار شهید تقوی فر همرزم سردار بود. بهشت آباد حال و هوای غریبی داشت. مردم یکی یکی از راه رسیدند. هر کس سر مزار شهیدی نشست و بغضش ترکید. قطعه مدافعان حرم از همه جا شلوغ تر بود.(محمد کیانی)

خاطرات تشییع

استاد یا شاگرد؟ مسأله این نیست!

با خیال جمع، هفت صبح همراه رفقا زدیم بیرون تا سوار اتوبوس‌های خوابگاه شویم؛ زهی خیال باطل! اتوبوس‌ها همان اول صبحی پر شده بود؛ چیزی که هیچ وقت سابقه نداشت. رفتیم داخل دانشگاه و دویدیم سمت کوی استادان. اتوبوس استادان داشت حرکت می‌کرد. دکتر بصیرزاده داد زد: «بچه‌ها بپرید بالا.» تا به حال سوار اتوبوس استادان نشده بودیم! مراسم تشییع حاج قاسم شاگرد و استاد نمی‌شناخت(مهرزاد قوی‌فکر)

مرکب هم بُرید

هر لحظه منتظر بودم یکی زیر دست و پا له شود! مدام می‌زدم به کنار ماشین حمل پیکر شهدا که «آروم برو، مردم له نشن.» ماشین آن قدر کلاج و دنده و ترمز گرفت که خراب شد. بین سیل جمیعت، بلند کردن پیکرها و تعویض ماشین مصیبتی بود؛ اما انجام شد. (حامد داودی)

خون شریکی

ماشین پیکر حاج قاسم که رسید، همه روی انگشت بلند شدند و گردن کشیدند تا پیکر را ببینند. به هر کسی نگاه می‌کردم، صورتش خیس بود. بغض‌ها یکی یکی می‌ترکید. همه حاج قاسم را صدا می‌زدند. بین اشک، نگاه تارم روی تابوت ابومهدی ماند. دلم شکست. حاج قاسم صاحب‌خانه و ابومهدی مهمان بود. به رسم ادب، باید از مهمان پذیرایی می‌کردیم. با چند نفر از رفیق‌ها شعار دادیم: «ایران و العراق لایمکن الفراق.» جمعیت همراه شد. (مصطفی شالباف)

به اندازه وسعم

روز تشییع با پسر عمو و زن و بچه از خانه زدیم بیرون. بچه چهار ماهه‌ام را هم در کالسکه گذاشتم. هرچه منتظر ماندیم. ماشین خالی گیرمان نیامد. پیاده گز کردیم سمت مراسم. مینی‌بوسی کنارمان ایستاد. چشم انداختم داخلش. جای نشستن نبود. چند نفری هم به صندلی‌ها تکیه زده بودند و ایستاده بودند. راننده داد زد: «می‌ریم مراسم حاج قاسم. بیاین بالا.» به زور توی مینی بوس جا شدیم. مسیر خیلی شلوغ بود و از جایی جلوتر نرفت؛ یعنی نشد که برود! پیاده شدیم. دست کردم در جیبم. راننده فهمید. گفت: «حاج قاسم هر کاری تونست برای این کشور انجام داد. من هم به اندازه خودم و به نیت سردار این کار را انجام دادم.» منتظر نماند تشکر کنم. مینی بوس را سر و ته کرد تا مردم را از کوچه و خیابان به مراسم سردار برساند. (مصطفی شالباف)

عکسی نمانده بود 

همیشه بعد از راهپیمایی‌ها و مراسم‌ها تازه کار رفتگرهای شهرداری شروع می‌شد. کلی پوستر و کاغذپاره و آشغال جارو می‌زدند، اما در تشییع حاج قاسم انگار قواعد فرق داشت. عکسی از سردار روی زمین نبود، حتی عکس‌های پاره هم روی زمین نمانده بود تا زیر دست و پای کسی برود. در مراسم کم ندیدم که هر جا عکس توزیع می‌کردند روی هوا عکس‌ها را می زدند و زود تمام می‌شد سردار عجیب در دلها جا باز کرده بود (آذر تاج الدینیان)

پوستر حاج قاسم در قهوه خانه

پوستر و بنر صلواتی طراحی کرده بودم. اهل محل و دوستان آمدند و برای ماشین و خانه و محل کار بردند. یکی از بچه‌های محله عامری هم آمد. قهوه خانه داشت و همه جور آدمی در قهوه خانه‌اش پیدا می‌شد. فکرش را نمی‌کردم که چنین درخواستی داشته باشد: «یه بنر خوب از حاجی بزن، برای مغازم می‌خوام.» تا چاپ بنر یه گوشه نشست. گریه امانش نداد. (ناصر نبهانی)

انتهای پیام


منبع

درباره ی nasimerooyesh

مطلب پیشنهادی

دستور پزشکیان برای تشکیل سازمان بهینه‌سازی و مدیریت راهبردی انرژی

در جلسه کارگروه بهبود ناترازی انرژی با حضور سران سه قوه مطرح شد؛ به گزارش‌ …

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ