ماجرای نجات آیت‌الله خامنه‌ای از محاصره تانک‌های عراقی؛ خلبانی که مسافرکشی می‌کند – خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: قسمت اول گفتگو با امیر خلبان نریمان شاداب که در سال‌های دفاع مقدس خلبانی هلی‌کوپتر شکاری کبرا را به عهده داشته، چندی پیش منتشر شد. در قسمت اول مروری بر حماسه سه‌روزه سرپل‌ذهاب و انهدام ۱۴۰ تانک و نفربر عراقی توسط کبرای شاداب و همراهش امیر خلبان غلامرضا شهپرست داشتیم. شرایط ابتدای جنگ نیز تا حدودی ترسیم شد.

قسمت دوم این گفتگو از جایی آغاز می‌شود که تیم آتش شاداب و شهپرست پس از جلوگیری از پیشروی دشمن در محور سرپل ذهاب، به درخواست شهید منصور وطن‌پور به اهواز اعزام می‌شوند تا جلوی پیشروی تانک‌های عراقی را که مشخص نبود از کدام‌سو در حال اشغال اهواز هستند، بگیرند. این ‌بخش از گفتگو با گلایه‌ها و درد دل‌های این ‌خلبان پیشکسوت هوانیروز هم اختصاص دارد و شاداب در دومین‌بخش گفتگو می‌گوید مسئولان امروز باید بدانند اگر پشت صندلی ریاست نشسته‌اند، از روی شانه‌های رزمنده‌ها و خلبان‌های دیروز گذشته‌اند.

قسمت اول این گفتگو در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است؛

* «حماسه سرپل ذهاب و کبرای موشک‌اندازی که ۱۴۰ تانک زد؛ یکی بودیم ولی فکر کردند ۳۰ تا هستیم!»

در ادامه مشروح قسمت دوم این گفتگو را می‌خوانیم؛

* رسیدیم به اهواز.

بله. از سرپل ذهاب برگشتیم کرمانشاه و از آن‌جا به اهواز رفتیم. در اهواز که نشستیم، تیمسار وطن‌پور با یک‌وانت آمد دنبالمان و به احترام ما پشت وانت نشست. آن‌جا گله کرد که سی‌چهل فروند کبرا داریم که نتوانستیم با هیچ‌کدام تانک بزنیم.

* همه تاو بودند؟

اول جنگ این‌طور نبود که یک‌افسر عملیات و اطلاعات باشد و به شما بگوید چه سلاح‌ها و نیروهایی سر راهتان هستند. چنین‌اطلاعاتی نداشتیم. وقتی به اهواز رسیدیم و پرسیدیم دشمن کجاست، گفتند نمی‌دانم. روش پروازهایمان در آن مقطع این بود که می‌رفتیم به منطقه، دشمن ما را می‌دید و به سمت‌مان شلیک می‌کرد. اگر به ما نمی‌خورد می‌فهمیدیم کجاست و هدف قرارش می‌دادیم بیشترشان تاو بودند. گفت «اصلا نمی‌دانیم دشمن کجاست و اگر می‌خواهیم اهواز را از خطر سقوط نجات دهیم، باید از بچه‌ها کمک بگیریم. به همین‌دلیل گفتم شما را با هواپیما به اهواز بیاورند به من تحویل بدهند.» ما از قبل با ایشان بودیم و در کرمانشاه فرمانده ما بود.

* فکر کنم آن زمان سرگرد بود. نه؟

سرهنگ بود؛ افسری بسیار باسواد و بسیار وطن‌پرست. تمام دوره‌هایش را خارج از ایران دیده بود و به اتاقش که می‌رفتی ۳۰ قاب گواهینامه روی دیوار داشت. خیلی دوست‌داشتنی و ورزش‌کار بود. ما را خیلی دوست داشت. به همین‌دلیل ما را خواسته بود. آقای وطن‌پور خلبان (کبرای) نان‌تاو بود. به او می‌گفتیم شما فرمانده هستید و به عملیات نیایید. ولی می‌آمد. می‌گفتیم حداقل پشت سر ما بیا که دشمن را پیدا کنیم و بزنیمش.

وقتی به هواز رسیدیم، دیدیم تعداد زیادی پرنده آن‌جاست. یک‌موشک‌انداز تاو را برای آزمایش مهمات زدند و ما بلند شدیم.

باید یک‌نکته را تذکر بدهم؛ این‌که چرا اول جنگ خاص است. چون نمی‌دانستیم دشمن کجاست. اول جنگ این‌طور نبود که یک‌افسر عملیات و اطلاعات باشد و به شما بگوید چه سلاح‌ها و نیروهایی سر راهتان هستند. چنین‌اطلاعاتی نداشتیم. وقتی به اهواز رسیدیم و پرسیدیم دشمن کجاست، گفتند نمی‌دانم. روش پروازهایمان در آن مقطع این بود که می‌رفتیم به منطقه، دشمن ما را می‌دید و به سمت‌مان شلیک می‌کرد. اگر به ما نمی‌خورد می‌فهمیدیم کجاست و هدف قرارش می‌دادیم. این شرایط اول جنگ ما بود. سختی اول جنگ که می‌گوییم، به این ‌خاطر است.

به پروازمان در اهواز برگردم. از رودخانه عبور کردیم و به سمت دب حردان رفتیم. تانک‌ها را دیدیم. ما را زدند و ما هم به سمت‌شان شلیک کردیم. ولی هرچه زدیم دیدیم (موشک تاو) ایر کات می‌شود. سریع برگشتیم یک‌وسیله دیگر برداشتیم. دومی هم همین‌طور بود. فهمیدیم آن اتفاقی که در کرمانشاه افتاده، این‌جا نیافتاده است. مشکل را به آقای وطن‌پور گفتیم و ایشان با اصفهان هماهنگی کرد. ۴ فروند (کبرای) تاو برداشتیم و به اصفهان رفتیم. آن‌جا هم گروه‌های فنی همه آماده بودند و در شش‌هفت ساعتی که اصفهان بودیم، این ۴ فروند بورساید و دستگاهایشان هماهنگ شدند. شب هم در میدان تیر اصفهان با آن‌ها شلیک کردیم.

* در پرواز شب؟

بله. چون استاد بودیم. پرواز کردیم و ۵ صبح به اهواز رسیدیم. در اولین پریود پروازی هم ۸ تا تانک دشمن را زدیم. قرار بود دوسه روز آن‌جا باشیم ولی ۱۰ روز ما را نگه داشتند و حدود پنجاه‌شصت تانک زدیم. دوستان دیگر هم آمدند و هلی‌کوپترها را عملیاتی کردند و با آن‌ها تانک زدند. به این ترتیب اهواز حفظ شد.

* به فکر این هم بودید که در حین جنگ آموزش بدهید که اگر شما را زدند خلبان تاو داشته باشیم؟

خلبان تاو داشتیم. هلی‌کوپترها بودند که کار نمی‌کردند.

* پس مشکل خلبان نداشتیم.

نه.

فرمانده لشکر زرهی اهواز سرهنگی ترک‌زبان به‌نام سرهنگ قاسمی بود. خیلی مرد شجاع و وطن‌پرستی بود. در یکی از روزهای حضورمان در اهواز، یکی از عشایر عرب با همان‌لباس‌های عربی آمده بود و گزارش می‌داد که عراقی‌ها در محور سوسنگرد به اهواز، روی رودخانه کرخه پل می‌زنند. می‌گفت چند کیلومتر بیشتر نیست و اگر کار پل تمام شود عراقی‌ها می‌اندازند توی جاده و می‌آیند. آن مرد عرب خواهش می‌کرد برویم پل را بزنیم. آقای وطن‌پور هم به ما گفت برویم بزنیم! گفتم این ‌کار از نظر تخصصی کار کبرا نیست. چون کسی که در دشت می‌نشیند و یک‌لشکر تانک منتظر است پل اش تمام شود، تمام پدافند را دور خودش چیده است. ملخ کبرا صدا دارد و یک‌مسیر هم بیشتر برای نزدیک‌شدن به آن‌ها وجود ندارد؛ مسیر اهواز! به همین‌دلیل دشمن تمام تسلیحاتش را به‌سمت این ‌مسیر می‌گیرد و نمی‌گذارد به پل برسیم. پس زدن پل، کار پرندگان های‌اسپید مثل هواپیمای فیکسد وینگ است که با سرعت زیاد می‌آید و وقتی می‌رود تازه می‌فهمند چه شده است.

هماهنگ شد و بررسی کردند. ۴۰ دقیقه بعد اعلام کردند چنین‌پلی آن‌جا نیست. آن عرب محلی گریه می‌کرد که هست و می‌گفت «بیایید ببینید! اگر نبود هرکاری خواستید با من بکنید!» وطن‌پور احساساتی شد. در اتاق عملیات گفت ما می‌رویم می‌زنیم. زد پشت من و گفت «این! این ‌شیر من می‌رود می‌زند!» گفتم این ‌کار اصلاً درست نیست‌ها! نشدنی است. گفت «بروید بزنید. بروید بزنید راحتش کنید!»

فکر کنید ما در سطح نیستیم. باید به سطح بیاییم و دور بزنیم به سمت سوسنگرد و فرار کنیم. اما هول شدیم و پیچیدیم روی سر تانک‌های عراقی که زیر پایمان بودند. با فاصله یک‌متر، دو متر از رودخانه بالا آمدیم و دیدیم همه نیروهایشان در حال دویدن هستند تا به سلاح‌شان برسند و ما را بزنند. توپ ۲۰ میلی‌متری را روی سرشان روشن کردیم رودخانه کرخه پهن و داخل زمین است. یعنی از سطح اختلاف ارتفاع زیادی دارد و شکلش مرتب نعلی‌شکل است. چرخیده و چرخیده و آمده و حالت صاف کم دارد. قرار شد آقای وطن‌پور، دورتر و هوای ما را داشته باشد که اگر ما را زدند نجاتمان دهد.

* می‌خواستید پل را با تاو بزنید؟

بله. من و جناب شهپرست با ارتفاع پایین و نزدیک رودخانه پیش رفتیم. بالای سطح حرکت نکردیم چون می‌دیدند و می‌زدند. وقتی صدای ملخ‌مان می‌آمد، زمین را نگاه می‌کردند. وقتی شلیک می‌کردند، به آب و دیواره‌های رودخانه گلوله می‌خورد. ولی ما می‌رفتیم. احساسی خوبی نبود. مثل این‌که گوشه رینگ گیر افتاده باشی و آماده خوردن مشت حریف باشی و چشمت را بسته باشی. من هم موشک را آماده کرده بودم که به محض دیدن پل آن را هدف قرار بدهم ولی هرچه جلو می‌رفتیم پل را نمی‌دیدیم. از نظر ذهنی به این‌جا رسیدیم که سوسنگرد دست چپ ماست و دشت الله اکبر سمت راست. واقعیتش، ترسیده بودیم. حجم آتش زیاد شده بود. گفتم «وطن، شاد، وطن، شاد!» گفت بگو! گفتم مثل این‌که دروغ گفته بود! تکه‌کلامش «درود به اون شرفت» بود! گفت «درود به اون شرفت! یه‌کم دیگه برید جلو!» کمی دیگر رفتیم. شاید یک دقیقه بعد بود که در یکی از پیچ‌های نعل اسبی رودخانه، پل را جلوی خودمان دیدیم. کارش تمام نشده بود. با فاصله کم موشک زدیم که مهندم شد.

فکر کنید ما در سطح نیستیم. باید به سطح بیاییم و دور بزنیم به سمت سوسنگرد و فرار کنیم. اما هول شدیم و پیچیدیم روی سر تانک‌های عراقی که زیر پایمان بودند. با فاصله یک‌متر، دو متر از رودخانه بالا آمدیم و دیدیم همه نیروهایشان در حال دویدن هستند تا به سلاح‌شان برسند و ما را بزنند. توپ ۲۰ میلی‌متری را روی سرشان روشن کردیم. مثل نارنجک عمل می‌کند و نواخت تیر زیادی هم دارد. ۷۵۰ گلوله در دقیقه شلیک می‌کند.

* مخزن‌اش چند گلوله دارد؟

همان ۷۵۰ تا. رگبار را رویشان گرفتیم و پشت کردیم. کبرا از پشت خیلی نازک است و دید کمی به دشمن می‌دهد. با کمترین ارتفاع و ماکسیمم سرعت فرار می‌کردیم که وقتی در اهواز روی زمین نشستیم، علف‌های زمین، به اسکیدهای ما چسبیده بود. علف‌ها را درو کرده بودیم.

ماجرای نجات آیت‌الله خامنه‌ای از محاصره تانک‌های عراقی؛ خلبان قهرمانی که مسافرکشی می‌کند

* مرگبارترین پدافندی که از آن می‌ترسیدید چه بود؟ شلیکا؟ ۵۷؟

همه‌شان مرگبار بودند. کبرا یک‌وسیله ضدگلوله نیست. می‌توانید بدنه‌اش را با یک G3 سوراخ کنید و خلبان را بزنید. فقط گوشه‌های سمت چپ و راست صندلی خلبان و زیرش یک پِلِیت آرمور سرب دارد.

* جلیقه ضدگلوله هم دارید.

بله که بعضی‌ها آن را هم نمی‌پوشیدند. بعضی‌ها هم می‌پوشیدند. من هم چون سنگین بود، تا مدتی نمی‌پوشیدم. البته اشتباه می‌کردم چون فکر می‌کردم وقتی آن را می‌پوشم، سرعت و توانمندی‌ام کم می‌شود. اولین‌پروازی که جلیقه را پوشیدم، یک‌گلوله به سینه‌ام خورد. ولی آن روزهای اول نمی‌پوشیدم.

پل را زدیم و برگشتیم. موقع برگشت همه‌اش فکر این بودم که هزار متر از دشمن دور شویم. وقتی درختی را روبروی خودمان می‌دیدیم، از ترس بالا نمی‌رفتیم و از وسط شاخه‌ها عبور می‌کردیم. خیلی وضعیت حساسی بود.

* این ترکیب دونفره شما و آقای شهپرست عوض هم می‌شد؟ کابین جلو و عقب؟

نه همیشه من کابین جلو بودم و ایشان کابین عقب.

* این پرواز فرار را ایشان انجام می‌داد؟

نه. این پرواز را من انجام دادم. گاهی موشک را که می‌زدم فرامین را می‌گرفتم و به ایشان استراحت می‌دادم. موقع فرار همیشه دست من بود. با هم هماهنگ بودیم.

چهار پنج کیلومتر که آمدیم، احساس راحتی کردم و ولی یک‌تیر به موتور سمت راستمان خورد و درِ موتور کنده شد. ما هم همین‌طور کشیدیم روی زمین تا هلی‌کوپتر ایستاد. چون با فاصله‌ای که داشتیم، رسماً روی زمین بودیم. وطن‌پور هم هول شده بود که ما را زده‌اند و مرتب در رادیو فریاد می‌زد «رسکیو رسکیو! شاداب را زده‌اند! بیایید شاداب را بردارید!» ما به او گفتیم می‌توانیم بیاییم. دوباره بلند شدیم و رفتیم سمت اهواز.

* در منطقه دشمن نشسته بودید؟

نه. خاک خودمان بود ولی دست دشمن بود.

* نه منظورم این است که دور و اطرافتان تجمع نیروی دشمن نبود؟

نبودند. دشمن را پشت سر گذاشته بودیم. نیروهای ما جلودار نداشتند.

دوستان آمدند و بعد این درخواست را از آقای خلخالی خواستیم. گفتیم ماجرا این است و این‌ها اشتباه کرده‌اند ولی ما الان نیاز به خلبان داریم. اجازه بدهید بیایند در خاک کشورشان بجنگند! ایشان هم دو جمله روی کاغذ نوشت و به ما داد. فردا دیدیم دوستان از زندان آزاد شدند و آمدند یک‌خاطره دیگر هم از ده‌دوازده روز حضورمان در اهواز دارم. به ما خبر دادند دو نفر از مقامات که از خرمشهر به سمت اهواز می‌رفته‌اند، نزدیک‌های دب حردان توسط تانک‌های عراقی محاصره شده‌اند. غروب بود و تیک‌آف کردیم به سمت آن‌ها. پرواز در غروب آن هم به سمت غرب سخت است. چون آفتاب در چشم شماست. ولی رفتیم و آن‌جا هم شش‌هفت تانک زدیم و محاصره شکست.

* آن دو نفر کدام‌یک از مسئولین بودند؟

ما شب‌ها در کانکس‌های شرکت نفت می‌خوابیدیم. شهید وطن‌پور سریع آمد گفت کسانی را که از محاصره نجات داده‌اید، یکی آیت‌الله خامنه‌ای است و یکی آیت‌الله خلخالی و آن‌ها در حال آمدن به این‌جا هستند. دارند می‌آیند از شما و بچه‌های هوانیروز تشکر کنند. یک‌کاغذ هم دستش بود که تعدادی نام در آن نوشته شده بود.

تعدادی از بچه‌های خلبان پیش از شروع جنگ در کردستان، اعلام مخالفت کرده و پرسیده بودند «چرا باید این‌جا بجنگیم؟ یکی بیاید ما را توجیه کند!» خب در نهایت توجیه به این صورت انجام شد که هجده نفرشان زندانی و یکی‌شان هم اعدام شد. زندان‌های پانزده‌سال و بیست‌ساله به آن‌ها دادند.

آقای وطن پور اسم این افراد را روی کاغذ نوشته بود و به ما داد و گفت «آزادی این ‌بچه‌ها را بخواهید و بگویید وقتش است این‌ها بیایند خونشان را در وطن‌شان بریزند و گناهشان را پاک کنند.» دوستان آمدند و بعد این ‌درخواست را از آقای خلخالی خواستیم. گفتیم ماجرا این است و این‌ها اشتباه کرده‌اند ولی ما الان نیاز به خلبان داریم. اجازه بدهید بیایند در خاک کشورشان بجنگند! ایشان هم دو جمله روی کاغذ نوشت و به ما داد. فردا دیدیم دوستان از زندان آزاد شدند و آمدند.

* به غیر از ماجرای سرپل ذهاب هوانیروز در ادامه جنگ هم خیلی نقش داشت؛ مثلاً در عملیات خیبر.

بله و مثلاً در فتح‌المبین که ایام عید هم بود، هوانیروز بزرگ‌ترین نقشش را بازی کرد. در فتح‌المبین، عراق تانک T72 را وارد میدان کرده بود که…

* زره عجیب و غریبی هم داشت…

و می‌گفتند موشک به آن کارگر نیست ولی ما اولی را زدیم و خورد. از جلو و عقب بدنه‌اش ضعیف بود.

* یعنی نقطه‌ضعفش را می‌دانستید که کجای زرهش ضعیف است؟

وقتی سوار هلی کوپتر ضدتانک می‌شوی باید تانک را بشناسی.

* خب T72 مدل جدید بود.

اطلاعاتی درباره‌اش داشتم.

* پس می‌دانستید.

بله.

ماجرای نجات آیت‌الله خامنه‌ای از محاصره تانک‌های عراقی؛ خلبان قهرمانی که مسافرکشی می‌کند

* خیبر را من گفتم و شما فتح‌المبین را گفتید. مثلاً در بیت‌المقدس هم هوانیروز نقش داشته است. اسم بیت‌المقدس را که می‌بریم شهید علیرضا حراف یادم می‌آید.

یک‌جمله بگویم و ماجرا را برایتان تمام کنم. هیچ عملیاتی در جنگ، بدون حضور هوانیروز انجام نشد.

* عین این جمله را آقای ناطقی در مصاحبه گفت.

درست گفته است. هیچ عملیاتی! ما با خیلی از نیروهای سطحی دوست و آشنا هستیم و رفاقت داریم. می‌گفتند «وقتی صدای وسیله پرنده را می‌شنیدیم، حالمان عوض می‌شد.» روحیه پیدا می‌کردند و خوب می‌جنگیدند.

* یک نکته تاریخی. در گفتگوهای قبلی‌مان گفتید زود استاد خلبان شدید. گفتید هنوز ریشم در نیامده بود که استاد خلبان شدم.

ما اولین‌سری نیروی هوانیروز بودیم و این یگان، براساس جدول سازمانش نیاز داشت به تعدادی مشخص، خلبان، خلبان یک، خلبان دو، خلبان تست، استاد و سراستاد داشته باشد. این‌ها را باید می‌داشت. بعد هم در آمریکا تیمی بود به نام MTT (موبیل ترینینگ تیم) یعنی تیم آموزش سیار. استادهایی بودند که در ام‌تی‌تی دوره دیده بودند و به پایگاه‌های پروازی می‌رفتند و براساس جدول سازمان یگان‌های پروازی، آن ‌یگان را در اختیار می‌گرفتند و به تعدادی که لازم بود، سراستاد، استاد، خلبان تست تربیت می‌کردند و خلبان‌های دیگر را هم خلبان یک می‌کردند. بعد می‌رفتند یگان بعدی. آمریکایی‌ها در قالب این ‌تیم به ایران آمدند و آموزش دادند.

من جزو تیم ام‌تی‌تی بودم. این‌که کرمانشاه یکی از پایگاه‌های بسیار سرآمد ماست، به خاطر این است که تیم ام‌تی‌تی در آن‌جا پروازهای تاکتیکی زیادی انجام داد و تنها پایگاهی بود که تمام جداول سازمانی خلبان‌هایش سر جا بودند.

* پس شما برای آموزش به آمریکا نرفتید!

نه. آمریکا را به این‌جا آوردیم. [خنده]

* گفتید نسل اول هوانیروز بوده‌اید، با این حساب شهید وطن‌پور باید یک‌نسل قبل از شما بوده باشد.

شهید وطن‌پور دوره کبرای یک‌موتوره را در آمریکا دیده بود. در کبرای دو موتوره این‌جا با هم همکلاس بودیم.

* جناب شاداب، فکر می‌کردم شما باید آذری باشید ولی ظاهراً مشهدی هستید.

نه.

* مشهدی نیستید؟

نه. اطلاعات اشتباه داده‌اند. من متولد بهشهر مازندران هستم. پدرم روس بود و مادرم ساروی. آن‌جا به دنیا آمدم و از ۱۰ سالگی به تهران آمدم. البته آذری بلدم صحبت کنم؛ نه خیلی مثل خودشان ولی هم می‌توانم بفهمم هم حرف بزنم.

* هم در هوانیروز و هم نیروی هوایی، برای سال‌ها چند اسم معدود برای مردم شناخته شده بود. الان فرصت خوبی است اگر ایثارگر و قهرمان بزرگی از هوانیروز مد نظرتان هست که گمنام باقی مانده، معرفی‌اش کنیم. احمدعلی نجاریان، حمیدرضا سهیلیان، علیرضا حراف، یدالله واعظی، یحیی شمشادیان، منصور وطن‌پور … شما هم اگر به‌نظرتان اسمی گفته نشده بفرمایید.

هوانیروز خیلی شهید داشت. همه شهدا به‌نظرم جایگاه خاص خودشان را دارند ولی یک اشکال فکری وجود دارد. مثلاً یک‌خلبان ممکن است در اولین پرواز جنگی‌اش که باید از نقطه آ به نقطه ب می‌رفته و ۱۰ نفر را جابه‌جا می‌کرده، اشتباهی در نقطه س نشسته و همه ۱۰ نفر همراهش هم شهید، و خودش هم اسیر شده است. بعد از ۵ سال برگشته و عنوان گرفته و نگاه‌های زیادی به او می‌شود. اما قهرمانی هست که زنده است و خیلی هم در جنگ کار کرده، اما هیچ نگاهی به او وجود ندارد. سوال من این است که یک‌خلبان چه‌قدر باید تانک بزند یا پرواز جنگی کند که مدال بگیرد؟ همه این ‌اسامی که شما بردید، زمان کوتاهی از جنگ را زنده بودند.

اگر جناب روحی‌پور ۱۰ روز قبل از شروع جنگ آن پیش‌بینی را نکرده بود و آن کبرای تاو را با حرف او آماده نکرده بودیم، چه اتفاقی می‌افتاد؟ عراقی که قصر شیرین را رد کرده بود و به سر پل ذهاب رسیده بود، کرمانشاه را هم می‌گرفت؛ بخشی از سرزمین‌مان را. همان یک هلی کوپتر تاو آن ‌جلو ایستاد و جنگید. اما امیر روحی پور هیچ‌وقت دیده نشد. در حالی‌که تدبیر او بود که باعث شد آن ‌اتفاق سرپل ذهاب بیافتد * بله. شهید وطن‌پور با آن جایگاهش همان اوایل در مهرماه شهید شد.

۱۰ روز در جنگ بود. بقیه هم ۴۰ روز، ۴۵ روز یا ۶۰ روز. ولی جنگ ۸ سال بود. شما، نظامی‌های خارجی را می‌بینید که از سینه تا کمرشان مدال است. این مدال‌ها فقط برای جنگ نیستند. اگر کارمند دفتری زمان جنگ ارتش هم باشی، باید مدال بگیری. چون در زمان جنگ در ارتش بوده‌ای. حالا اگر در جبهه بوده‌ای و کار دیگری هم کرده‌ای، باید مدال دیگری بگیری. اما ما این تعاریف را نداریم و اصلاً قهرمان‌های زنده دیده نمی‌شوند. خلبان قهرمانی سراغ دارم که در هشتگرد در خانه اجاره‌ای زندگی می‌کند. یک پراید قراضه دارد و با آن از هشتگرد تا کرج به‌عنوان راننده اسنپ کار می‌کند.

* ایشان هم خلبان کبرا بوده است؟

بله. قهرمان جنگ هم هست.

* واقعاً تاثربرانگیز است. یک‌زمان چه قدر و منزلتی داشته است!

علتش نوع نگاه‌هاست که نتوانسته‌ایم تغییرشان بدهیم. کسی که می‌رود می‌جنگد، در واقع یک کار تیمی بسیار بزرگ است که عقبه دارد؛ مثل تیم فوتبال. یک‌تیم بزرگ، خارج از زمین هست که فقط ۱۱ نفرشان داخل زمین می‌روند و تازه از آن ۱۱ نفر هم یک‌نفر گل می‌زند. نباید بگویید به به! این فرد گل زد. در مواجهه با دروازه‌بانی هم که گل می‌خورد نباید بگوییم اَه اَه این ‌گل خورد. اگر یک‌نفر در جنگ موشک می‌زند، نتیجه کار ۱۰۰ نفر است. اما ما این‌ها را ندیدیم. اگر جناب روحی‌پور ۱۰ روز قبل از شروع جنگ آن ‌پیش‌بینی را نکرده بود و آن کبرای تاو را با حرف او آماده نکرده بودیم، چه اتفاقی می‌افتاد؟ عراقی که قصر شیرین را رد کرده بود و به سر پل ذهاب رسیده بود، کرمانشاه را هم می‌گرفت؛ بخشی از سرزمین‌مان را. همان یک هلی کوپتر تاو آن ‌جلو ایستاد و جنگید. اما امیر روحی پور هیچ‌وقت دیده نشد. در حالی‌که تدبیر او بود که باعث شد آن ‌اتفاق سرپل ذهاب بیافتد.

* یعنی آدمی که آن ماجرا به خاطر تدبیر او بوده است…

بله بخشی از سرزمین‌مان مدیون این آدم است. موشک را من زدم ولی کار تیمی بوده است. همه باید دیده شوند.

* ولی نمی‌شوند!

حتی قهرمان‌های زنده جنگ هم دارند در فشار و سختی زندگی می‌کنند. سیستم باید بداند هرچه‌قدر به قهرمان‌های زنده‌تان بها بدهید، برای نسل آینده الگوسازی می‌شود. در اروپا سر بعضی چهاراه‌ها و مال‌های بزرگ می‌دیدم یک‌سری نظامی پیر را نشانده‌اند و موزیک نظامی می‌زنند. آن نظامی هم که سینه‌اش پر از مدال است، به پسربچه‌های جوان اشتانیتون‌های نظامی می‌دهد. پرسیدم چرا؟ گفتند جوان‌هایشان مثل جوان‌های ایرانی وطن‌پرست نیستند و سعی دارند با این ‌کار حس وطن‌پرستی را در آن‌ها ایجاد کنند. ما این‌همه الگو داریم ولی ما فقط روی چند اسم متوقف می‌شویم و روی شهدای دیگر تمرکز نداریم. اگر نگاه درست باشد، شما باید هم شهدا را ببینی که الگوسازی کنی هم قهرمان‌های زنده را. این ‌قهرمان زنده هنوز می‌تواند حرف بزند. من بعد از ۴۰ سال است دارم صحبت می‌کنم.

* که برای ما افتخار بزرگی است. وقتی آشفتگی و سردرگمی اول جنگ از بین رفت و بعد نیروهای سطحی‌مان خودشان را پیدا کردند، به فتح‌المبین و بیت‌المقدس رسیدیم. در آن مقطع هم آن شرایط سنگین و زدن تانک‌ها را داشتید؟

نه. ماجرای تانک‌ها روزهای اول جنگ بود که گازش را گرفته بودند و می‌آمدند. بعد که سامان گرفتیم، دیگر هر قدمی که می‌آمدند جلو، تانک را در سنگر می‌گذاشتند و لوله‌اش را می‌دادند بیرون. یعنی احتیاط می‌کردند. بعد از آن روزهای اول، جنگ روتین شده بود. خلبان از افسر عملیات، اطلاعات پروازی می‌گرفت و می‌دانست در مسیرش چه مانع و چه سلاحی هست…

* و باید چه چیزی را باید بزند…

چند کیلومتر باید پرواز کند و چه کاری باید انجام دهد. ولی اول جنگ این‌طور نبود و اصطلاحِ «بکاو و بکش» را داشتیم. برو بگرد دشمن را پیدا کن، اگر او تو را نزد، تو او را بزن!

* هواپیمای شکاری اجکشن سیت دارد. اما شما در کبرا چنین امکانی ندارید. وقتی به ماموریت می‌رفتید، خودتان را آماده می‌کردید که اگر مرا زدند چه‌طور از کابین بیرون بیایم؟

آموزش‌هایی می‌دیدیم و تمرین می‌کردیم که اگر موتور یا ملخ وسیله پرنده رفت، بنشینیم. بعد از آن دیگر همه‌چیز دست خداست. خلبانی که از زمین بلند می‌شود، اگر عاشق این وطن نباشد نمی‌تواند بجنگد. شما می‌توانی بهترین مهندس‌ها را از خارج از ایران بیاوری که بهترین پل‌ها و ساختمان‌ها را برایت بسازند. یا بهترین دکترها را بیاوری که عمل جراحی کنند و آموزش بدهند. ولی نمی‌توانی از خارج خلبان بیاوری و بگویی برای این ‌مملکت غیرتی شو و رگ‌های گردنت بیرون بزند. این است که هنوز متوجه‌اش نشده‌ایم که اگر جا بیافتد کار درست می‌شود. جنس خلبان با تاجر بازار این ‌تفاوت را دارد که اگر تاجر از دوچرخه زمین بخورد شاید تا آخر عمر دیگر سوار دوچرخه نشود ولی خلبان نه. حین پرواز جمجمه‌ام پاره شده بود و بعد از ماموریت، کلاه پروازم را که برداشتم دیدم پر از خون است. برای چی؟ و برای کی؟ برای یک‌میلیون و ۶۴۸ هزار متر مربع خاک کشورم که آن ‌موقع یک‌مترش هم برای من نبود. عزیزترین چیزم را که عمرم بود، کف دستم گرفته بودم و برای مردم کشورم می‌جنگیدم؛ بدون چشمداشت!

خلبانی که از زمین بلند می‌شود، اگر عاشق این وطن نباشد نمی‌تواند بجنگد. شما می‌توانی بهترین مهندس‌ها را از خارج از ایران بیاوری که بهترین پل‌ها و ساختمان‌ها را برایت بسازند. یا بهترین دکترها را بیاوری که عمل جراحی کنند و آموزش بدهند. ولی نمی‌توانی از خارج خلبان بیاوری و بگویی برای این ‌مملکت غیرتی شو و رگ‌های گردنت بیرون بزند. این است که هنوز متوجه‌اش نشده‌ایم که اگر جا بیافتد کار درست می‌شود آدم باید احمق باشد بگوید می‌روم بجنگم که وقتی برگشتم، چیزی به من بدهند. چون این رفتن، برگشتن ندارد. من برای ۶۰ میلیون مردم آن ‌موقع مملکتم که ۶۰ تایشان فامیل‌هایم بودند، عزیزترین چیز یعنی جانم را کف دستم گذاشتم و جنگیدم. کدام‌یکی از آدم‌ها گفت من دو نان دارم، یکی‌اش را به کسی می‌دهم که عزیزش را در جنگ از دست داده است؟ ما این‌ها را یاد نگرفتیم. یاد نگرفتیم از قهرمان‌های زنده‌مان تقدیر کنیم. هنوز هم دیر نیست. هنوز هم می‌توانید بچه‌ها را در سالگرد عملیات‌ها صدا کنید و مراسم برگزار کنید و مدال بدهید. باید باعث افتخار هوانیروز باشد. این ‌آدمی که الان روی ویلچر نشسته، اگر مدال را روی سینه‌اش ببیند، می‌ایستد و با پای خودش راه می‌رود.

* به جمجمه‌تان اشاره کردید. در زمان جنگ مجروح هم شدید؟

بله چند مرتبه پیش آمد.

* آقای ناطقی که روزها در کما بوده و آقای (یدالله) واعظی هم که مرگ را تجربه کرده است.

آقای واعظی یکی از خلبان‌های بسیار بسیار عزیز و بسیار مهربان، با سواد و از جانبازهای بزرگ ماست.

* شما هم جانباز هستید دیگر.

من جانباز نیستم.

* عنوانش را قبول ندارید یا زخمی نشده‌اید!

نه. یدالله واعظی جانباز است. من که زخم کوچکی برداشته‌ام، جانباز نیستم. اگر برای وطنم جنگیده باشم و یک انگشتم رفته باشد یا خراشی برداشته باشم و بگویم جانبازم و کارت بگیرم، برایم افت دارد. هیچ‌وقت به این فضا ورود نمی‌کنم. هنوز هم که هنوز است، یک‌دست لباس پرواز در کمدم دارم که اگر جنگ شود، بگویم هنوز قادرم و هنوز هم هستم. با این‌که از این ‌خانواده (هوانیروز) خیر ندیدم. ما بچه‌های خلفی برای هوانیروز بودیم ولی هوانیروز برای ما پدر و مادر خلفی نبود. بچه‌هایش نباید این‌قدر سخت زندگی کنند. ولی ما هنوز حاضریم برای وطن‌مان، مثل جوان ۲۴ ساله بجنگیم.

* من این حرف شما را از عمق وجودم باور دارم. چون با خلبان‌های دیگر هم صحبت کرده‌ام. اما از نظر تخصصی واقعاً می‌توانید در کابین کبرا بنشینید و ماموریت انجام بدهید؟

معروف است که دود از کنده بلند می‌شود [خنده]

* من هم قبول دارم.

وقتی لازم شود، هر کدام از ما یک‌شیرمرد ۲۵ ساله می‌شویم. ناوهای آمریکایی که به خلیج فارس آمده بودند، با آن ذهنیت و شرایط جوانی می‌گفتیم پرنده ما را پر از مهمات کنید تا خودمان را به ناوهای آمریکا بکوبیم. این روحیه هنوز هم در ما هست. فرق خلبان که این ‌شغل را انتخاب می‌کند، با دیگران در یک‌چیز است. من موسیقی را دوست دارم اما اگر بتهوون از قبر بلند شود و بیاید دست‌های مرا روی پیانو بگذارد، یاد نمی‌گیرم. چون در خون من نیست و ژن‌اش را ندارم. ولی در پرواز، استاد نگفته می‌دانستم جریان چیست. من برای این ‌کار ساخته شده‌ام و آموزش دیده‌ام. مثل این است که بگوییم آقای انوشیروان روحانی که ۸۰ ساله شده دیگر نمی‌تواند پیانو بزند. نه! می‌تواند بزند. خوب هم می‌زند. ما هم می‌توانیم همچنان ساز خودمان را بزنیم.

* یک سوال احساسی و عاطفی. نسبت به پرنده‌تان کبرا آن حس تعصب و علقه را دارید؟ با ۲۱۴ و دیگر پرنده‌ها هم پرواز کرده‌اید؟

اول با ۲۰۶ و ۲۰۵ پرواز می‌کنیم و بعد که تخصصی می‌شود می‌آییم روی کبرا. بچه‌هایی هم که به ۲۱۴ می‌روند از این‌ها می‌روند. کبرا و ۲۱۴ رشته‌های تخصصی هستند.

* حس‌تان نسبت به کبرا چیست بعد از این‌همه سال؟

کبرا در زندگی من یک‌جایگاه ویژه دارد. می‌شود گفت همه خاطرات خوب جوانی من با کبراست. خیلی عزیز است. روان‌شناس‌ها می‌گویند در سن ۵۰ به علاوه منهای پنج تکلیف‌تان روشن است. اگر قرار باشد هرچیزی بشوی، در این سن شده‌ای. از این سن به بعد، تصمیم می‌گیری به جوانی‌هایت برگردی، به محله‌ای که زندگی می‌کردی بروی، آدم‌های قدیمی را پیدا کنی و خاطرات خوش را مرور کنی. الان با دوستان قدیمی کیف می‌کنیم. اتفاقاً دو روز پیش یکی از دوستانم که ۳۵ سال او را ندیده بودم، از بناب آمد و یکی دو روز با هم بودیم. انگار عزیزترین موجود زندگی من بود.

* یک سوال را فراموش کردم. وقتی حماسه سرپل ذهاب را خلق کردید، ازدواج کرده بودید؟ زن و بچه داشتید؟

بله.

* پس تعلقات داشته‌اید!

روزی که به سر پل ذهاب رفتم، دخترم را داشتم که الان فوت کرده است. دو سالش بود. دخترم و خانمم را در پایگاهِ در حال بمباران رها کردم و رفتم اسکرامبل انجام دادم. چند روز از آن‌ها بی‌خبر بودم و بعد فهمیدم بچه‌ام در جوب خوابیده تا بتواند از در پایگاه بیرون برود. ما احساس وظیفه کردیم و خانواده‌مان را رها کردیم. الان شمار آدم‌هایی که احساس وظیفه کنند، کم شده است. دلیل هم دارد که وارد بحثش نمی‌شوم.

به دوستانم که پدر خانواده ما هستند به‌عنوان فرزند خلف‌شان توصیه می‌کنم که اگر بچه‌ای صبح رفت نان خرید آورد و شب هم آشغال خانه را دم در گذاشت، حق دارد تصمیمات پدر و مادرش را نقد کند. ما به عنوان کسانی که در این مملکت زحمت کشیده‌ایم و برایش جنگیدیم، حق داریم از مسئولین بخواهیم به خلبان‌های پیشکسوت قهرمان رسیدگی کنند. و این حق است. یادشان نرود اگر پشت آن میزها نشسته‌اند از روی شانه این ‌بچه‌ها عبور کرده‌اند. عمده مقامات امروز، زمان جنگ ۱۰ سالشان بوده است. اگر این را یاد بگیرند که مدیون این ‌بچه‌ها هستند و از روی شانه آن‌ها به پشت میز رسیده‌اند، بعضی چیزها از نظر فرهنگی حل می‌شود.

ادامه دارد…


منبع

درباره ی nasimerooyesh

مطلب پیشنهادی

بازدید سردار رادان از نمایشگاه دستاورد‌های بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس در فضای مجازی و فناوری‌های نوین

عکس: حمیدرضا مهربان فرمانده کل انتظامی کشور از نمایشگاه دستاورد‌های بنیاد حفظ آثار و نشر …

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ