متولد سال 51 بود و زمانی که در جریان عملیات بیتالمقدس 2 در سال 66 و در منطقه ماووت عراق، به شهادت رسید، تنها 15 سال داشت. تصورش سخت است! نوجوانی 15ساله یعنی در قد و قواره همین بچههایی که در شرایط کنونی دغدغهای جز رفتن به مدرسه ندارند، البته اگر سرما یا آلودگی هوا اجازه این آمد و شد آنها را به مدرسه بدهد که اگر این امر نیز میسر نباشد، در حال و هوا و عوالم خود فارغ از مسائل گوناگون، روزگار میگذرانند، اما شهید رضا فیضآبادی و امثال او در آن روزگار، عمق شخصیتی فراتر از سن و سال و تجربه زیستی که از یک نوجوان 15 ساله انتظار میرود، دارا بودند.
خوشبختانه وادی فرهنگ ایثار و شهادت از نعمت وجودی پدر و مادرش برخوردار است و اعضای کمیته شهدای قرآنی این اقبال را دارند که در این دیدار، محضر ایشان را درک کنند؛ دو موجودی که نَفَس حق آنها در پرورش چنین شخصیتهایی، نقشی بسزا داشته است. پدری که حلال بر سر سفره خانواده میآورد و مادری که تربیت و پرورش او چنان تأثیری داشته است که از همان ابتدا میشد چیزی متفاوت را در پیشانینوشت رضا فیضآبادی مشاهده کرد. رفتار و منشی نیکو، انسانی و قرآنی او بسیار فراتر از اقتضای سن و سالش بود و پدر و مادرش با وجود آنکه در مسیر تربیت الهی او نقش دارند، اما خود آنها نیز از این خلق الهیاش متعجب هستند و لب به تحسین آن میگشایند.
پدر به خلوص، صفای ذاتی و رفتار خاشعانه فرزند شهید اذعان دارد و مادر نیز توصیف زییایی از مدت حیات دنیوی جگرگوشه خود میکند؛ چیزی شبیه به این عبارت که این روزها به اشکال مختلف آن را به نقل از سردار شهید سلیمانی میشنویم و اینک مادر شهید رضا فیضآبادی آن را به این شکل ادا میکند که او شهید بود، پیش از آنکه شهید شود. چنین مسلک و مرام خدایی، موجب شده بود که او از همان دوران کودکی و در مقطع کوتاه نوجوانی، رفتاری متفاوت از دیگران و نهتنها همسالان خود که از بزرگترهای خود نیز داشته باشد. خود را فدایی میدانست، فدایی میهن، هممیهن که البته گوش به فرمان رهبر و مقتدایش هم بود که چون فرمان به جهاد داد، دیگر سر از پای نشناخت و از این جا به بعد داستانی تکراری و صد البته شنیدنی رخ میدهد؛ پسری نوجوان که صغَر سن دارد و ناگریز از دست کاری شناسنامهاش است تا با گذر از قید سن و سال و اذن والدین برای انجام تکلیف الهی رهسپار شود.
«یک بار به او گفتم که سرت را بینداز پایین درست را بخوان؛ تو درست خوب است و باید وارد دانشگاه شوی و برای خودت… حرفم را قطع کرد و گفت: جایی بهتر از دانشگاه انتظارم را میکشد…» این جملات را پدرش گفت! و اینکه شهید رضا عاشق جبهه و جنگ بود. باز هم تصورش را کنید که البته تصور کردنش سخت است. نوجوانی 15 ساله؛ آرپیجی زن باشد، آن هم با آن جثه و کمی سن و سال؟ اصلاً کی فرصت کرده است که کار با جنگافزار را یاد بگیرد؟!… پدر گفت: آخرین باری که میخواست به جبهه برود، میدانستم که برنمیگردد. به من الهام شده بود. در گرگ و میش ساعات ابتدایی صبح وقتی با آرپیجی از پشت خاکریز بلند میشود تا شلیک کند، سفیر گلوله دشمن امانش نداده و به قلبش اصابت میکند و تمام.
مادرش گفت: بار اولی نبود که به جبهه میرفت. دفعات قبل که از جبهه برمیگشت گله از این داشت که برادر بزرگترش که جزء نیروی سپاه بود، هر بار به سراغش آمده و به او گفته که جبهه جای تو نیست به عقب برگرد و به درس خواندن ادامه بده. یک نوبت دیگر طاقتش تمام شده بود و برخلاف همیشه در مقابل ما ایستاد و در حالی که سعی میکرد ادب و حرمت بزرگتر را حفظ کند گفت به داداش محمد بگویید که دیگر برای بازگرداندنم سراغم نیاید. مادر که این را گفت یک لحظه به فکر فرو رفتیم که حق با او بوده است. وقتی جبهه و جنگ جایی خیلی بهتر از درس و مشق و دانشگاه برای اوست، پس چه اصراری بوده که او را از این کار باز بدارند؟
حال بگذارید شهیدرضا فیضآبادی را از منظری دیگر بنگریم. ردپای او را به عنوان یک قرآنآموز باید در مؤسسه دارتحفیظ القرآن الکریم دنبال کرد؛ آری، او نیز یکی از نزدیک به سی شاگرد شهید جلسات قرآنی استاد سیدمحسن موسویبلده است که قطعاً کوچکترین آنها بود. جای این پیشکسوت قرآن در این دیدار خالی بود که از او بیشتر در مورد شخصیت قرانی شهیدرضا فیضآبادی بشنویم، اما بدون شک نام او بعد از گذشت این همه سال، همچنان هفتهای حداقل یکبار در جلسات استاد یادآوری میشود؛ درست آنجا که طبق سنت جلسات این پیشکسوت قرآن، او نام تک تک شاگردان شهیدش را از روی فهرست حضور و غیاب میخواند و باقی به جای شهید، حاضری میگویند.
مادر در مورد چگونگی شرکت فرزند شهیدش در جلسات قرآن میگوید؛ اینکه او مرتب به مسجد زینب کبری(ع) که در محلهای معروف به چهارراه کوکاکولا در خیابان پیروزی بود میرفت و با تشویق و به اتفاق بچههای این مسجد بر سر جلسات قرآن استاد موسویبلده حاضر میشد. سند این ادعا هم صوت شهید است که مشغول تلاوت قرآن است و البته نسخهای از وصیتنامه شهید که به همت پایگاه بسیج این مسجد نگهداری میشود… وصیتنامه یک پسربچه 15 ساله! تعجبی نیست و باید حساب نوجوانان و جوانان آن زمان را با آنچه امروز شاهد و ناظر آن در کوچه و خیابان و از دلمشغولیهای نوجوانان و جوانان امروزی مشاهده میکنیم، جدا بدانیم.
شاید به همین خاطر است که در جایی از این دیدار، رحیم قربانی؛ مسئول سازمان قرآن و عترت بسیج تهران بزرگ میگوید اگر در این سالها غفلت نکرده بودیم و تنها به تأسی از راه این شهدا، فرهنگ ایثار و شهادت را آنگونه که شایسته بود در جامعه ترویج کرده بودیم، اکنون شاهد ناهنجاری، بداخلاقی و بزه اجتماعی در جامعه روبرو نبودیم.
در مدت سی و هفت سالی که از شهادت شهیدرضا فیضآبادی میگذرد، خانواده هیچگاه نبود او را حس نکردهاند، بلکه همواره حضور او در خانه و در کنار خانواده احساس شده و چه بسا او به مدد و یاری ایشان نیز آمده باشد، این امر در کلام خواهر شهید کاملاً هویداست و او با ذکر خاطراتی از برادر شهیدش، معترف است که برایش کاملاً مسجل است که شهدا زندهاند؛ زندهتر از همه ما و به امور جاری در این دنیا اشراف و تسلط کامل دارند.
اما این میان سکوت معنادار برادر بزرگ شهید پُر از حرفهای ناگفته است؛ محمد فیضآبادی فرزند ارشد خانواده که خود در کسوت یک نیروی سپاهی حضوری پررنگ در جبههها داشته است و در نهایت چند کلامی درباره برادر شهیدش صحبت میکند؛ از فروتنی، ادب و اخلاص او سخن به میان میآورد و اینکه دوست داشت برادرش به پشت جبهه بازگردد و در سنگر علم و دانش تحصیل کرده و به درجات بالای علمی برسد، اما چه میتوان کرد که او راه خود را انتخاب کرده بود و آن رسیدن به خیر و سعادت اخروی بود.
انتهای پیام
منبع