رمان «پاسخ منفی است» آخرین اثر فردریک بکمن با ترجمه امیر بهروز قاسمی کرمانی توسط نشر خیزران به چاپ رسیده و هم اکنون در دسترس علاقهمندان قرار گرفته است. «پاسخ منفی است»، در ۱۳ فصل نوشته شده و داستان مردی به نام لوکاس است.
مرد این داستان در عین حالی که عجیب به نظر میرسد، ظاهراً شخصیت پیچیدهای ندارد و هنگامی که در اوایل فصل دوم کتاب شخصیتش معرفی میشود، «او فقط خوشحال است. حتی کار سختی هم نکرده است. چیزی که باعث ناراحتی اکثر انسانها میشود را حذف کرده است: دیگران. هر چیزی که آنها بخواهند، پاسخش «نه» است.» خواننده با خود خواهد گفت چقدر راحت میشود خوشحال زندگی کرد.
حتماً از خودتان میپرسید، چرا معرفی شخصیت داستان از فصل دوم آغاز میشود. چون بکمن در آغاز رمان برایمان یک غافلگیری بزرگ دارد و کل فصل اول کتاب یک سطر دارد: «این یک ماهیتابه است که زندگی لوکاس را نابود میکند. به آن خواهیم رسید.» حالا با خواندن فصل اول کتاب و آدمی که مهمترین ویژگیاش «خوشحالی» است و تنها مشکلش، «یک ماهیتابه»، خواننده مطمئن میشود که راحتترین کار دنیا خوشحال زندگی کردن است. پس بهتر است به خواننده گرامی «آسان نمود اول/ ولی افتاد مشکلها» را یادآوری کنم که در فصلهای بعدی کتاب بهقول بکمن: «به آن خواهیم رسید.»
بکمن در همان شروع کاری میکند که مخاطب، رمان را رها نکند و او را وامیدارد تا با «لوکاس»، شخصیت اول داستان، همراه شود. و در ادامه، لوکاس را در موقعیتی با اشیا و اطرافیان خود قرار میدهد که خواننده بهطور نسبتاً کاملی با قهرمان داستان (اگر بشود چنین عنوانی به او داد) آشنا میشود.
مرد این داستان در عین حالی که عجیب به نظر میرسد، ظاهراً شخصیت پیچیدهای ندارد
لوکاس مردی است سی و چند ساله، که در یخچال او حتی یک چیز هم پیدا نمیشود که خودش آن را دوست نداشته باشد و غذای مورد علاقهاش «پَد تای»[۱] است؛ هیچ وابستگی و رابطهای ندارد، در هیچ گروه یا فعالیتی شرکت نکرده، عضو هیچ چیزی نبوده است و دلش نمیخواهد با کسی تماس بگیرد؛ حتی بهوسیله ایمیل. او «ترجیح میدهد یک کامیون به او بزند تا اینکه در گروه چت شما باشد.»
حالا اگر خوانندهی کنجکاو در پی دانستن رابطهی لوکاس با «عشق و عاشقی» باشد، بازهم «پاسخ منفی است». چرای این مورد را هم بکمن از نگاه او اینگونه توضیح میدهد: «لوکاس با نگاه کردن به این زوجهای متأهل از پنجرهاش در روزهای یکشنبه، متوجه شده که آنها اغلب شامل یک میمون و یک پرنده هستند که تصمیم گرفتهاند با هم یک پیادهروی خوب داشته باشند. اما میمون نمیتواند پرواز کند، پس پرنده مجبور است راه برود. بعد از مدتی، میمون از دست پرنده کلافه میشود چون خیلی آرام راه میرود. پرنده پیشنهاد میدهد شاید بتواند بالای سر میمون پرواز کند؟ و بعد میمون خیلی خیلی ناراحت میشود و میگوید: «اوه! ببخشید که میخواستم با هم یک کار مشترک انجام بدیم!»
با همهی اینها لوکاس اصلاً از آدمها متنفر نیست. بلکه او فقط از بودن در جایی که آدمها نیستند واقعاً لذت میبرد. و باید اضافه کرد که او در کار گروهی هم خیلی خوب است؛ «البته اگر گروهش کمتر از دو نفر باشد.»
«چینیِ نازکِ تنهایی» لوکاس از روزی ترک برمیدارد که یک روز درحالی که بازی ویدیویی جدیدی را شروع کرده، زنگ خانهی او به صدا درمیآید و پشت در هیاتمدیرهای ایستاده که لوکاس «حس میکند با بدنی تکواحدی روبهرو است که چندین سر دارد.» و میخواهند بدانند لوکاس «ماهیتابه» دارد یا نه؟
لازم به ذکر است که ماهیتابه در سراسر «پاسخ منفی است»، به قول سینماییها مکگافین[۲] داستان است.
بکمن در اینجا با معرفی «هیاتمدیرهی سهسر»، به عنوان یک «هیدرای بوروکراتیک [۳]» که تا پایان داستان نقش ایفا میکند، تلاش بسیار موفقیتآمیزی در نقد دیوانسالاری دارد. البته هوشیاری نویسنده آنجاست که در کنار پرداختن به بوروکراسی از نقد اجتماعی هم غافل نمیشود.
حالا هیاتمدیرهی ساختمان لوکاس به دنبال کسی میگردد که یک ماهیتابهی قدیمی را «روی زمین، بیرون اتاق بازیافت! تقریباً روی پیادهرو.» گذاشته و پیگیر مجرمی هستند که در خانهاش ماهیتابه نداشته باشد! و وقتی که لوکاس نظرش را اینطور بیان میکند: «نباید هر کسی که یک ماهیتابهی نو داره، مظنون باشه؟ اگه کسی یک ماهیتابه رو دور انداخته، احتمالاً یه دونه جدیدشو خریده»، هیاتمدیره اول به این نتیجه میرسند: «حق با اونه»، بعد ادامه میدهند: «هر کی ماهیتابهی جدید داره، مظنونه!» و سپس فکر میکنند: «ممکنه کسی که ماهیتابهی قدیمی رو دور انداخته، ماهیتابهی جدیدی خریده باشه، اما ماهیتابهی جدیدش دست دوم باشه…» و بنابراین اعلام میکنند: «پس؛ هر کسی که ماهیتابه داره، مظنونه!» و البته، «هر کسی که ماهیتابه نداره هم همینطور!» و در حالی که هیأتمدیره سرگرم پیدا کردن مقصر اصلی ماهیتابه بوده، افراد دیگر فرصتی پیدا کردهاند تا از شرّ آشغالهای خود خلاص شوند، تا آنجا که؛ «حالا با دو تا ماهیتابه طرفیم، یک فرش و بهزودی یک تلویزیون شکسته، چهار شمعدان برقی، یک اسکیت مخصوص یخ و چیزی شبیه یک کلاه خز مشکی که به آن اضافه میشود. اینگونه است که “توده” به “توده” تبدیل میشود».

بکمن در نقد دیوانسالاری به هیاتمدیره بسنده نمیکند و در ادامه به مواجههی شهرداری با مسالهی «توده» میپردازد. مرد کوچکی از شهرداری که با یک دسته مدارک، صبح زود زنگ آپارتمان لوکاس را میزند و شاید مهمترین حرفش این باشد: «سیستم شهرداری اینطوری کار نمیکنه. ما فقط چیزهایی رو در نظر میگیریم که منطقی باشن. اگه یک توده زباله به این بزرگی وجود داشته باشه، هیچ قانونی برای تصمیمگیری دربارهش وجود نداره. چون برای چیزهای غیرمنطقی هیچ قانونی وجود نداره».
زمانی که لوکاس از سر استیصال میپرسد: «خب، اگه توده نیست، چطور طبقهبندیش میکنید؟» مرد کوچکی که از طرف شهرداری آمده است، میگوید: «بر اساس ارزیابی شهرداری، منطقیتر اینه که این یک تپه باشه.» و در برابر پرسشگری لوکاس تیر خلاص را میزند: «منطقی نیست که کوه باشه، چون این منطقی نیست که توی شهر یک کوه وجود داشته باشه که شهر ازش بیخبر باشه. و اگه کوه نیست و همچنین توده هم نیست، پس باید یک تپه باشه. و تپهها تحت حوزهی اختیارات بخش کشاورزی هستن.»
در «پاسخ منفی است» موارد زیادی وجود دارد که با زبان طنز به بوروکراسی و مشکلات آن اشاره میشود. پرواضح است که نمیتوان همهی آن طنزپردازی نقادانه را در این نوشتهی کوتاه از نظر گذراند. اما پس از خواندن کتاب، احتمالاً کتابخوانهای قدیمیتر، یاد عزیز نسین[۴] خواهند افتاد که در داستانهایش غالباً با زبان طنز دیوانسالاری و همزمان جامعه معاصرش را به نقد میکشید و شگفتزده خواهند شد که چگونه ناکارآمدی و اشکالات بوروکراسی نیمهی قرن بیستم در کشوری خاورمیانهای، امروز هم در کشور توسعهیافتهای مانند سوئد، قابل مشاهده است!
مرد جامعهگریز این داستان، دو همسایه در آپارتمانش دارد؛ «زن پیراهن سبز» و «زنِ لباس بنفش» که تا پایان جزو نقشهای اصلی داستان هستند و اولین برخورد لوکاس با هر دو در یک روز اتفاق میافتد. «زن پیراهن سبز» را وقتی میبیند که درِ آپارتمانش را باز میکند تا پد تای سفارش دادهشدهاش را بردارد و او چیزی را از جلوی در دیگری بلند میکند. و همینطور که لوکاس در حال کنار آمدن با این تجربهی ناخوشایند (پد تای بدون بادام زمینی) است، با بهصدا درآمدن زنگ آپارتمانش با «زنِ لباس بنفش» روبهرو میشود که نفسزنان میگوید: «سلام! رمزت رو عوض کردی؟» و لوکاس تازه میفهمد همسایهاش بدون اجازه از وایفای او استفاده میکند و البته نمیتواند او را بهخاطر کاری که «دزدی» میداند، شماتت کند، چون «زنِ لباس بنفش» باور دارد: «نه. من فقط از چیزی که نشت میکنه استفاده میکنم.
تو از اینترنت وایفای توی آپارتمانت استفاده میکنی ولی یه مقدار زیاد از اون به آپارتمان من نشت میکنه و من از اون استفاده میکنم.» و برای گرفتن رمز وایفای و خاتمه دادن به بحث پیشنهادی میدهد که لوکاس نمیتواند رد کند: «ببین، تو آدم پرمشغلهای هستی، منم آدم پرمشغلهای هستم. یا همینجا وایسیم و تا آخر روز سر این موضوع بحث کنیم، یا تو رمز رو بهم میدی و من از زندگیت ناپدید میشم».
از جالبترین قسمتهای داستان هنگامی است که شخصیت لوکاس دچار تحول میشود
از جالبترین قسمتهای داستان هنگامی است که شخصیت لوکاس دچار تحول میشود. یک روز صبح که از میان کفپوشها پایین را نگاه میکند، وقتی اسباببازیهای گربه را میبیند، درحالیکه هیچ گربهای آنجا نیست، یادش میآید «زنِ لباس بنفش» روز اول آشناییشان گفته بود که تنها زندگی نمیکند و گربه دارد و حالا که فهمیده چه اتفاقی افتاده، خطاب به «زنِ لباس بنفش» که کمی قبلتر بههم «صبحبخیر» گفتهاند، زمزمه میکند: «متأسفم.» و بهخاطر میآورد که در همان دیدار شنیده بود که تحقیقات ثابت کرده آدمهایی که گربه دارند عمرشان طولانیتر است و البته لوکاس در درستی این مطلب شک داشت.
«زنِ لباس بنفش» با اشکهایی روی گونههایش در پاسخ به ابراز همدردی لوکاس آرام میگوید: «گربهی من آخرای عمرش تقریباً نابینا شده بود. شبها از خواب بیدار میشدم چون تصادفی چیزی رو روی زمین میانداخت. الان دلم برای همون صداها هم تنگ شده.» و دقیقاً زمانی که لوکاس واقعاً نمیداند چطور باید به این حرفها واکنش نشان بدهد، ناگهان صدایی از کنارش میگوید: «صبحبخیر.» و لوکاس که از لبخندِ خفیفِ روی لبهایش وحشت کرده، میگوید: «صبحبخیر».
لحظهی تحول فرا میرسد. وقتی که «زنِ پیراهن سبز» که صدای بازی ویدیویی لوکاس که اتفاقاً بچههایش هم همان بازی را انجام میدهند، از پشت دیوار شنیده که بهنظرش باید بازی سرگرمکنندهای باشد، مهربانانه میپرسد: «بازی ویدیوییت چطور پیش میره؟» لوکاس سری تکان میدهد و قبل از اینکه بتواند جلوی خودش را بگیرد، میگوید: «آره، خیلی سرگرمکنندهس. باید امتحانش کنی.» او که نمیتواند باور کند چنین چیزی از دهانش خارج شده با خودش فکر میکند که شاید، دارد کمکم به یکی از آنها تبدیل میشود.
سبک نوشتاری فردریک بکمن ساده و سرراست، اما در عین حال فوقالعاده مؤثر است. او با به خدمت گرفتن زبان طنز به نکات قابل توجهی اشاره میکند که خواننده از هر کجای جهان و با هر فرهنگی، میتواند مسائل مطرح شده را کاملاً حس کند و یا حتی شخصیتهای داستان را دور و بر خود ببیند.
رمان «پاسخ منفی است»، داستانی پرکشش و دلنشین است که خواننده را با خود همراه و تا پایان، مشتاق نگه میدارد
در بخش پایانی کتاب، «حیوان سهسر» یا همان هیأت مدیره تصمیم میگیرند در فضای خالی چیزی بسازند. ایدههای مختلف مطرح و بررسی میشوند که در نهایت سرهای اول و دوم، کاشتن درخت را انتخاب بهتری میدانند، اما پس از هیجانزدگی سر سوم نسبت به کاشت احتمالی درخت دربارهی تصمیم خودشان دچار تردید میشوند که در همان لحظه مرتکب اشتباه بزرگی میشوند و تصمیم میگیرند از تمام ساکنان ساختمان برای رأیگیری دعوت کنند.
بکمن در این قسمت رمان به نقد «دموکراسی تودهای» پرداخته و به نظرش برای هر کار کوچکی از همهی افراد نظر خواستن، تلاشی بیهوده است که آدمهای معمولی را پنج دقیقهای به دیکتاتورهای قدرتطلب تبدیل میکند. به تعبیر خودش فقط باید جملهی جادویی را بگویید: «خیلی دوست داریم پیشنهادهای شما را بشنویم!» و بدبینانه باور دارد که اگر قرار باشد عموم مردم برای هر مسألهای فکر کنند و نظر بدهند، «این همان چیزی است که جنگها را آغاز میکند.»
در هر صورت مراجعه به آرای عمومی ساختمان داستانِ ما زودتر از آنچه فکرش را بکنید آغاز میشود. یکی از حاضران پیشنهاد زمینبازی میدهد، که همسایهی دیگری خواهان ممنوعیت حضور کودکان (ترجیحاً نهتنها از زمینبازی، بلکه از کل سیاره) میشود. بگومگوها ادامه دارد تا اینکه یکی از همسایهها اعلام میکند، دلش پارک میخواهد و همسایهی دیگری در جوابش جملهای میگوید که احتمالاً در هر شهر و کشور دیگری هم میتوان آن را گفت؛ «پارک پر از معتادان به مواد مخدر خواهد شد».
رمان «پاسخ منفی است»، داستانی پرکشش و دلنشین است که خواننده را با خود همراه و تا پایان، مشتاق نگه میدارد. از همان کتابهایی که دوست نداریم تمام شود. به نظر میرسد حتی اگر کسی از خواندن کتاب خوشحال نباشد، که «خوشحال» بودن یکی از مسائل اصلی رمان است، احتمالاً بازهم به تعبیر کتاب «نه ناخوشحال» خواهد بود.
[۱]. نودل سرخ شده، یک غذای تایلندی است.
[۲]. به سرنخ یا ابزاری گفته میشود که بدون اهمیت ذاتی، به پیشبرد داستان کمک میکند.
[۳]. یک هیولای وحشتناک چند سر در اساطیر یونانی
[۴]. نویسنده، شاعر، روزنامهنگار و طنزنویس اهل ترکیه
* منتقد و نویسنده کتاب
منبع